خودمم نمی دونم این کار رو می خوام یا نه.
شدم شبیه بیمارای دو قطبی(بایپولار). دیشب هیجان زده بودم ولی الان حس می کنم از من خیلی داستان ها گذشته و نمی خوام و نمی تونم تلاش کنم. خسته ام. و بدتر از اون این کار رو دوست هم ندارم(دستِ کم الان) به شدت مودی شدم....
از ساعت دوازده تپش قلبم رفته بالا و می ترسم.
"ف" تو اتوبان گربه مریضی رو پیدا کرده و بردتش دکتر. چشماش عفونت کرده و دکتر براش دارو تجویز کرده و زیر سرم هم رفته( نمی دونستم گربه ها هم زیر سرم می رن). الان آنژیوکت داره و باید هر چهار ساعت یک بار بهش دارو تزریق شه و تو چشم های قشنگش قطره بریزیم. براش مرغ ریش ریش کردیم و حسابی خورد. خیلی گرسنه اش بود. "ع" اسمش رو گذاشت "جسی"!!
قرصام رو خوردم. برای کبوترام ارزن ریختم. تمام ظرف ها رو شستم. با آ ز اد صحبت کردم و گزارش مصاحبه امروز رو بهش دادم و ........
امروز برگشتنی سوار تاکسی که شدم، راننده اش مردِ عجیبی بود که فی البداهه شروع کرد به صحبت کردن. گفت رانندگی من عجیبه و از من می ترسی؟!(آخه دستاش رو فرمون نبود و به شیوه غریبی دور و برش رو نگاه می کرد). شبیه اسکیزوفرن ها بود! شروع کرد از جهان هستی و عرفان صحبت کردن! ولی نه با صدای عادی. با صدایی عجیب و غریب. انگار داره ادا در می آره.
گفت به خوابت می آد و حقیقت رو بهت می گه!
گفت هر چیزی که در مسیر زندگی ات هست به صلاح و خیره تو هست و یه چیزای دیگه ای هم گفت که نفهمیدم، بس که جمله هاش با ادراک من همخونی نداشت. گفت خودکشی؟ بدترین گناهان است. چرا که خدای محمد گفته نفس شما فلان و بهمان...................
گفت دو تا دختر داره. ی کتا و یگانه. که یک ساله و سه ساله هستن.
دیوانه غریبی بود برای خودش. دستکش دستش بود و با خودش حرف می زد و خدا رو مدام شکر می کرد.....
شاید بس که عر فان خونده بود حقیقت رو کشف کرده بود. می خواستم بیشتر بشینم و بیشتر حرف بزنم ولی رسیدیم سر کوچه مون. گفت پیاده شو. گفتم پیاده نمی شم! گفت: ای بابا!! پس باید کرایه مسیر بعدی رو هم بدی!
برای من تلنگری بود. وقتی داشتم ظرف می شستم، ترسیدم. بابتِ دل هایی که حتماً شکوندم. بابتِ جفاهایی که کردم....بابتِ خیلی چیزا........خیلی وقته دارم سعی می کنم جبران کنم......