کیه که بفهمه؟
کیه که بفهمه؟
فردا هم نمی تونم سحرخیز باشم.
فردا--یعنی امروز یکشنبه نمی خوام برم. مگه مجبورم؟
به یه لحظه و به تقدیری که شکسته شد بند بودم؟
یا تقدیرم همین اِل ی هست که هستم.
دستام می لرزن. دکتر گفت عوارض جانبی داروها کم کم، کم می شه. نشد ولی.
دکتر گفت حافظه ات بر می گرده. برنگشت همش. امروز یادم نبود بلوز حریرم رو از کجا خریدم. یا اسم کارگردان فرانسوی مورد علاقه ام چی بوده؟ سرچ کردم و یافتم! کاری پست.
حافظه ای که نمی خواستم کمرنگ شه رو ازم گرفت و یه مشت لحظه زشت و ترسناک برام گذاشت.
اون تقدیرِ قشنگی که ازش دم می زد، داره دوباره کج راهه می ره. چون از اولش هم ریشه های من پوسیده بود. حتی وقتی راهنمایی بودم و اون ظرف شیشه ای که توش پرِ سنجاقک های رنگی بود رو با کمک ر جا، دم در کلاس شکوندیم و بین بچه پخش کردیم.
حتی وقتی چهار-پنج یا شایدم شش سالم بود و برای فامیل، آیات قرآنی می خوندم و همه برام کف می زدن.
وقتی دانشگاه قبول شدم، اون رشته ای که فکر می کردم عاشقشم.......روزایی که جلوی داشنگاه از اتوبوس پیاده می شدم و ذوق زده می شدم اگر که پراید سفیدش رو می دیدم و از دور و نزدیک تحسین اش می کردم و یک بار که تو راه پله ها جواب سلام منو با لبخند عمیق داد تا چند روز فقط به اون ماجرا فکر می کردم. حتی یادمه مانتوی صورتی کمرنگ تنم بود و فرق کج باز کرده بودم! چند سال بعد این من بودم که وِلش کردم و جواب تلفن اش رو هم ندادم. دلیلم این بود که باید مایه افتخار شم و بعد یه دسته گل بخرم و برم پیشش...دلیلم این بود که فک می کردم شدنیه. ولی نشد که نشد و بعدتر که تو خیابون چشم تو چشم شدیم، بهش سلام نکردم و گذشتم.
وقتی برای اولین بار رفتم دفتر آقای ( ) که محلِ کارش سمت آریا شهر بود(که اون سمتا رو اصن بلد نبودم) و گفت برای پروژه ما مناسبی. و گفت تو همه پروژه های ما هستی ولی دروغ گفت. اون روز مانتوی سفید تنم بود با شال بنفش. و "ف" هم بود. بهم می گفت یه رساله در مورد خودکشی بنویس!
وقتی.....و چند سال بعدترش............
نباید اینا رو می نوشتم.
ولی مگه می شه من دوباره حالم خوب شه؟
این تظاهر کردنا قراره تا کِی ادامه داشته باشه؟
نه می شه موند و نه می شه رفت.
کافیه دهن باز کنم و بگم چی تو سرمه. دکتر مثل دفعه یکی مونده به آخر، دفترچه بیمه ام رو پر می کنه از داروهای وحشتناک. درک نمی کنه.
کیه که بفهمه؟
و من با این که ته دلم ندایی می شنوم که این بار هم نمی شه، روزهام رو تو یه زندگی پوکِ ملال آور ورق می زنم و به خودم می آم و می بینم اردیبهشت هم گذشت و من تغییری نکردم.