من و "ف" چادر سیاه سرمون بود.
عروسی شون بود. ولی لباس محلی تنشون کرده بودن. اگرم محلی نبود لباس متعارفی نبود.
بعد همه رفتن وسط و رقصیدن. نمی دونم چه رقصی؟! ولی بین جمعیت ن ی ک و پارتنرش هم بودن.
در زدن. درو که باز کردم با م ه ر رو به رو شدم! به هم لبخند زدیم ولی تصنعی، پشت سرش ت را و خواهرش اومدن. دیگه نخواستم بقیه رو ببینم. پس پشتم رو کردم و رفتم تو هال. ت را حسابی تشنه اش بود. لیوان آب یخ رو که بهش دادم مدام تکرار می کرد خدا خیرت بده.
خواب پر از پالس ر بود. دلخوری نبود و بود...... ولی دیگه ندیدمش.
زهرا تو اپیزود دیگه ای از خوابم حضور پررنگ داشت. با هم بودیم. ولی هر چی فک می کنم یادم نیست که چی به هم گفتیم، یا چه کردیم......
(من و زهرا دوره دانشجویی تو یه مقطعی کنار هم می شستیم و کمی هم دوست بودیم. این جمله اش رو یادم نمی ره که یه روز تو یه کلاس خالی بهم گفت تو رو باید فقط از دور تماشا کرد!!)