"ع" و ع لی رضا دارن فوتبال تماشا می کنن. نیم ساعت پیش ن ا زی هم که با بچه ها اومده بود، رفت خونشون، چون شب ا ح سان مهمونشونه. قبلش با هم رو تخت ولو شده بودیم و یه قسمت از همون سریال خودمون رو دیدیم. قسمت "اِسپلینگ ب"، که خیلی شیرین بود.
مامان اینا رفتن مسافرت. "ف" قراره بیاد دنبالمون تا همگی با هم بریم پیتزا بخوریم.
منم الان دارم بستنی یخی می خورم. فقط یه دونه تو فریزر بود واسه همین قاچاقی ردش کردم تو اتاقم!
کبوترام سیرمونی نمی گیرن. آنچنان با ولع می خورن که احساس می کنم برای سلامتی شون هم که شده باید کمتر ارزن و نون بریزم. شاید معده شون پس بزنه این همه غذا رو!
و آقای "م" که پس فردا باهاش قرار دارم و من چقدر از این قرارای مضحک که حس ششمم داره بهم می گه چه خواهد شد، بدم می آد. مشتی حرف تکراری، واژه های فسیل شده و...........
ولی من پس فردا می رم و می بینمش. آ ز ا د هم همین رو می خواد. کاش آ زا د تهران بود.
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |