خواب دیدم آقای آشنایی که خیلی هم احوال پرسی می کرد اومده خونه ما(نه این خونه، یه جایی که تا حالا ندیده بودم) با ته لهجه ای خاص و سر به زیر و محجوب. غذا خیلی کم مونده بود براش و همین، یه کم مامان رو معذب کرده بود. مرتب حال همه رو می پرسید و بعد گوشه ای کز کرد......
"ص" یه دختر کوچولو داشت که موهای روشنی داشت و با وجود نوزاد بودنش کلی شیرین زبونی می کرد! "ف" قربون صدقه اش می رفت و بغلش کرده بود.
امتحان مهمی بود و من باز اضطراب داشتم. مامان جواب همه سؤال ها رو می دونست(همه می دونستن). ازش خواستم کمکم کنه و یه کم و فقط یه کم به دادم رسید و رفت و تنهام گذاشت.
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |