توقع و تحمل
توقع و تحمل
خواندنِ کتابی در اواخرِ اسفندماهِ نودوسه به من آموخت که توقع و تحمل رابطهٔ عکس با هم دارند. پیش از آن نیز رفتارم چنین بود، ولی نظری نشده بود. آنچه اتفاق افتاد افراط در کمتوقعی بود که به بیتوقعی کشید. من خیلی چیزها بلدم. تنها فراموشم میشود. باید در خلوتم فراوان مرورشان کنم. باید بیاموزم به هیچ وجه شادیام را در حلقِ کسی فرونکنم. چون شادی و غم نسبی و زائل است. باید تا حدّ ممکن معمولی باشم. در حرف ساده است اینکه سود و زیان علاوه بر اینکه دستِ خداست، مسببش هم خداست. لیک در عمل من هرگز مؤمن و متوکل نبودهام. و اینکه
و اینکه با جمعهای فرهنگیتربیتی رابطهام باریکتر از موست. گاهی اصلاً درکشان نمیکنم. آیا آنها نیز دارند ادا درمیآورند؟ وای از پیچیدگیهای نفسِ انسان. وقتی چیزها قالبی میشود. نه. مریضِ ماجرا منم. آنها از این فعالیتها در درجهٔ نخست راضیاند و لذت میبرند. دنیا را هر کاریش کنی رنج است. داشتن و نداشتنش دشواری است. بود و نبودش مرارتبار است. خبر و بیخبریاش التهابآور است. فرهنگ همهچیز است و من در بیفرهنگیام بیهمهچیزم. چیزی به نامِ ایمان هست که اگر دارایش باشی، دیگر دار و ندارها تفاوتی نمیکند. آنجا توقع معنایی ندارد که بخواهد پسش تحملی باشد یا نباشد. وای از پیچیدگیهای نفسِ انسان. باید خود را کشف کنم.
شیخنا، فرهاد، زنگید. از روز روشنترم بود که بعد از اینهمه وقت تماسش یعنی چه. نشانیِ تالار داد. آخرِ اردیِ پار نیز بیوگانیِ امین بود. با من سننی نداشت آنچنان ولی دعوتم کرد. هیچ روحیهٔ جشن ندارم. شکر که سعید نخواند مرا. جواد هم شاکی بود چرا نیامدم. هادی دانست نمیآیم و مؤکداً خواست بیایم. فرهاد جان، متوقع نباش ببینیام. گرچه باید مقتلت را پس بدهم بالآخره. گفت کاری نکردی؟ خوشمزگی کردم باز. گفتم این شتر نه دمِ خونه که روی ما خوابیده. غشغش خندید و بدرود گفت. عموعلی را هم تا دلت بخواهد آزردم دیروز. یادِ مردادِ پار شدم که پا در یک کفش میگفتم امشب خداحافظی میکنم. الآن برای روشنشدنِ تکلیفش به آرامی گفتم همکاری نمیکنم و تمام. باز زنگ زد که نتوانسته بگوید، که حساب کردهاند بر بودنم. قبول ندارد دلایلم را. گمان کرده یک خبر مرا به هم ریخته. وقتی تو چنین میانگاری از دیگران توقعی نیست. که من از تو نیز توقعی ندارم. نیازی به توضیحِ خود ندارم. آنقدر میدانم که این نیست و همین کافی است. حتی از اینکه قضاوتم کنند هم ملالی نیست.