آنچه دوست داری
آنچه دوست داری
راست میگوید. زندگی همهاش انجامِ دوستداشتنیها نیست. چه جملهٔ نغزِ مزخرفی. این جماعت را به خودشان واگذار. بگذار با همین جملاتِ قصارشان صفا کنند. بگذار دیالوگنویسی کنند. بگذار گرههای دراماتیک بسازند. بگذار گمان کنند میانِ این عباراتِ خاصشان معرفتی نهفته است. بگذار شاعری کنند. بگذار انگار کنند با گریزهای فرازهایشان حرفی را غیرِ مستقیم به مخاطبشان پاشاندهاند. زندگی آنِ کیست؟ صاحبانِ عقیده و عزم. باقیشان تنها زنده میمانند. حیاتی نباتی دارند. اینک من؛ مصداقِ اتمّ مردهٔ متحرک. آنها که غرقِ مقدساتِ دوستداشتنیشان شدهاند و با آن جملهٔ کذایی به خود میآیند، ماجرایی سوا از کسانی دارند که در زیستنشان کم پیش آمده به معنایی برای زندگی و مصداقی برای دوستداشتن رسیده باشند. در نظرِ من جملهٔ این جملات بی رنگ و رونقاند. بسیار بعید است عبدی حاضر به همقدمی با چنین زوالحالی شود. زقومدهانیام را با هزار عصارهٔ شیرینبیان علاج میکنم و لاعلاج میماند. من دانستهام رنج است. من ترنم کردهام "متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها". من ماهیوار که دریا را ندانستهام، به لهلهِ آب نیفتادهام. جبرِ بودن را با مغزِ استخوانم چشیدهام. پس کدام دوستداشتن؟ کدام دوستداشتن که زندگی ورایش باشد یا نباشد؟ هنگامی که در ذهنی تعاریف زیر و زبر نه، ویران و هامون میشود، حرفها از حالِ متعارفشان بیرون میشوند. روزمرّگی همه را به قالب میاندازد. آنچه تو میبینی من نیستم. در من اشیاء دگرسان شده. در من چیزی دیگر است. بنیادم خالی است. درونم پوک است. بدجور میوزم. بدجور بیوصفم.