بیایید منقرض شویم
بیایید منقرض شویم
"من فکر میکردم شما منقرض شدهاید". این جمله را گفت و جملگی خنده زدیم. از همان خندهها که اگر بهش فکر کنی، غبنی عمیق دارد. تعلیقیاش نمیکنم. ما پیشِ خودمان گمان کردهایم خیلی متفاوتیم. گاهی که میبینیم همدیگر را، رو میکند بهم و با لحنی رندانه میگوید: بیا منقرض شویم. چیزی نزدیک به بیایید بمیریمِ من. امشب دهانم پیشِ سهیل باز شد و بیمیلیام بیرونکی ریخت. پشیمان شدم. ولی چه چاره؟ برایم در تمامیتِ زندگی افتخاری وجود ندارد. گفت دو جنبه دارد. مثبتش بیتعلقی به دنیاست. منفیاش بیعملی است. از توضیحم پشیمانم. توبه میکنم و میخواهم جبران کنم. میپرند ناگهان. بارها دیدهام که بیمن بسیار روالتر چرخِ دنیا و عقبا میگردد. آن عموعلی هم که حرف از انقراض میزند بیخبر است از ویرانهای که در من هرآینه شکستهتر میشود. نگرانِ عمر است. نگرانِ مرگ است. از مرگآگاهی حرف میزند. بی آگاهی از نفاقِ ریشه دوانده در من. نمازهای جماعت عجب مصیبتی است. تندتند میخوانم اوراد را و عرفانیهایم را قورت میدهم. سختترش فراداهاست. گمان میکنم دیده میشوم. سجده را خلاصه میکنم. اینهمه دردسر، اینهمه دودوزگی، اینهمه ریا، اینهمه شرک. مرا به چه محاکمه خواهد کرد؟
بعد ماها مینشینیم گردِ هم و همفکری میکنیم و عقایدمان را مرور میکنیم. من کیستم؟ بیدستاویزترین نفرِ جماعت. کوهی از انکار و تفلسفهای راه به هیچ نبرده. خودشان را بیرون میریزند و با لطیفههایی سرِ شکستنِ یخهای سنگینِ جمع دارند. خندهام نمیگیرد. چیست گناهم؟ در جهانِ خندهدارِ اطرافم، که از تناقضهایش خندهها میتوان ساخت، لطافتِ نبودهام خنده نمیدهدم. از بیشعوریهای ناتمامِ من است لابد. امشب یک متنِ پرغلط و ویراستاریلازم هم به تگاپویم نینداخت. چه میگویی برادر؟ میدانی من کیستم؟ من با انقراض و خلافش نیز ناز و نیازی ندارم. آن را که به جایی رهش ندهند