نه برای خداحافظی
نه برای خداحافظی
افسوس که این حرفها را نمیشود با تو زد. این حرفها را با خودم هم نمیزنم. در آخرین سهشنبهٔ اردی، آرامتر از اردیِ پارم. درست همین ایام بود که جگرم میسوخت از داغت. احساساتم غلیان میکرد و چشمانم مدام به یادت خون میشد. در عقل رد میشدی و در دل قبول. دقیق چنین روزی بود که سرمای عقلت دلم را سوزاند. تو از احساسم لذت میبردی ولی حاضر به همقدمی با عقلِ پریشانم نبودی. خبر نداشتی که شاعر در غلبهٔ بیمنطقی به مناطقِ خاصّ منطقِ خویش میرسد. حالا که من کولهبارِ نبودن بر پشت نهادهام به تلاطم افتادهای. بندهخدا، من مدتهاست نیستم. من بساطِ عاشقی را پیشِ پای هیچ عصمتی مانندِ تو پهن نخواهم کرد. آزموده را آزمودن خطاست. هم تو دیدی و گفتی من آدمت نیستم، هم من مدیدی است حلالترین حواها حلاوتی برایم ندارد. نه را بر سرِ زندگی گذاشتهام و تو قسمی از زندگی هستی.
همهٔ اینها را به کناری مینهم و عذر میخواهم از همه. دوست داری با من همسفری کنی. میدانی سفر به مقصدی است و. و نمیدانی در مذاقم هیچ خوش نیست هیچ بودنی. از سویی اگر بخواهم زندگی را، تو همقوارهاش نیستی. از طرفی چنان مقدسی که حتی نگاهِ همه گناهم تو را خواهد آلود. اینها را به که میگویم؟ راستش دیگر چیزی نیست که بخواهم برای گریز از آن سر در لحافِ الفاظ کنم. تو، با تمامِ تقدست، برابرِ ابدیتی که از کف دادهام قابلِ بیان نیستی. نه تو، که از کف دادنِ تو. من در عمرِ تا امروزم چنان نداشته و فقدانهایی را مزه کردهام که گریهٔ نسلهای بشر در عزایش تسلایی نخواهد داد. نبودن و نداشتنت دشوار است و در ازای نبودنها و نداشتنها خوار. دوستت دارم. این را پنهانی با سکوتم پیوند میزنم تا به سمعت نرسد. تو فرشتهٔ پاکی و نمایندهٔ سبوحیِ عالمِ قدسی. تو راهنمای گمشدهٔ فطرتِ منی. تو خدا و منای من نیستی، شمهای از جلواتِ ذاتِ اویی. شمهای هستی و چنین خجستهای. باز جان از عضلاتم بیرون شد. باز آرامشی نو روحم را سرِ جایش نشاند. من آمدم برای آغاز. کاش به وقتش قدرِ قدمهایم را میدانستی. باور کن به خداحافظی نیامدم. آمدم تا بعدها قابِ خاطرهات نشوم.
حرف میزنم نه با تو. بگذار استراحتی کنم. هستیام مستِ رخوت است. کلاس هم دارم. شاید تا شب فرجی شد. یا مفرج الهم! و یا کاشف الغم!