نباید از خستگی گفت، ولی چه کنم که خستهام
نباید از خستگی گفت، ولی چه کنم که خستهام
من مسلمانم؟ نه. نه مرا مسلمان صدا کنید، نه بچهمسلمان، نه بچههیئتی. اصلاً صدا نکنید. برابرِ خستگی مقاومت میکنم اما این خستگی است که مرا میچلاند. نمیپسندم از خستگی بگویم لیک کردارم خستگی است. در دینی که من شناختهام و در مذهبی که تا اینجا ادراک کردهام وقفه و رخوت محلی ندارند. هرروزینهٔ بودن نه در بیرون، که در اندرونم خالی است. نیروی زندگی را با سرنگی از جانم استیفا کردهاند. طنازی نمیکنم با واژه. روحم خالی است. پاسخی برایش ندارم. میانش فریاد برمیآورم و در همان حنجره خبه میشود. باید برای من هم چیزهایی باشد برادر جان. چونان آتشفشانی که سالهاست غیرِ فعال مینامندش و قرنهاست درونش جوش و بلواست، جانم فغان دارد و خستهدل نفس میکشم. چون تو ناراحت میشوی از حالاتم میگویمت، وگرنه برای خودم هم توضیحی ندارم. بدان که نفاق در من رسوب کرده. هیچ حالم را نمییابم. خود را اهلِ هیچ نحله و پیگیرِ هیچ قصه و دغدغهمندِ هیچ ساحتی نمیبینم. هیچجا حضور ندارم. این جملهها بافندگی نیست برادر. خود از این بینسبتی بیش از همه خوفم میشود. گواهِ منِ بیگواه همین عمر. گواهم همین بیگواهی. چه کنم که باید ادایش را دربیارم؟ اینها اباطیل نیست. این منم. این همان شخصِ هفتاد و چند کیلویی است که بارها ملاقاتش کردهای.
و اینگونه دود شدنِ اشیاء را فراوان زیستهام. شکوهای از بیزبانی نیست. دوست دارم همهچیز را ترک کنم و در هیچی ابدی فروبروم. در من هرچه هست کفر است. در من موریانههای شک و شرارههای یأس بنیانِ هستیام را از پایه درآوردهاند. چون روحی سرگردانم. چون گرگی دلهخو و سگی ولگرد و فاحشهای هرجاییام. اگر بجنگم و پیروز هم شوم، ذوقی نخواهم کرد. من فراوان کوشیدهام که بسازم. مرا اینگونه نبین. برای آبادانی کم نکوشیدهام. نه. من انسانم. من در تناوبِ بدحالی و خوبحالی خود را تا حدّ توان متعادل نگهداشتهام. به روحِ خداجویت که دیوانه میشوم. به جانِ پرتوانت که خبه میشوم. من دیوانه نیستم. من کافر نیستم. کدام مآل؟ کدام مقصد؟ به مقدسات که بیهوده میکوشی. میخواهم سینهام را بدرم. این که روبرویت میخندد و مینشیند، کفتاری درندهخوست که ناگهان با آروارههایش منتهای آمالش را جرواجر خواهد کرد. در تیرماهِ نودوسه، در محوطهٔ بیمارستانِ امیرالمؤمنینع این حال را با تو گفتم. آه از غنچهای که چنان بشکفد که بر پارهپارگیِ گلبرگهایش حسرتِ شکوفایی خطی از خون بیندازد. جای امیدواری است که تو میدانی. تو میدانی تنورهکشیِ روح یعنی چه. تو فهم میکنی ضجهزنیِ مادری فرزندمرده چه صوتی دارد. کولیوار گریختن از
آه ای برادر، چه میگویم؟ من نیز در برزخ سرگردانم. خود را در آن عرصه بیدستاویز میبینم. میخواهم آنچه میبینم را بنویسم. ولی خستهام. برای خواستن، برای داشتن، برای ماندن و رفتن و ساختن زیاده هیچم. میخواهم بگویمت. لیک چیزی سد میکند. اینهمه وصف، اینهمه حرف چیست و چه