باز بازگشت
باز بازگشت
میانِ عروسیِ فرهاد. همان جشنی که قرار گذاشته بودم با خودم به نرفتن. بهمن و دکتر تا دمِ خانه آمدند و مرا از رخوتم بیرون کشیدند و کشانکشان بردند تا شیخنا. همانجا باز بازگشت. پاسخی نداشتم. شرمسارم سراپا. معلوم است حسابی دلتنگ است. متعجب است که چرا من بیتابی نمیکنم. همیشه شیفتهٔ صداقتش میشوم. من هیچوقت درکی روشن از احوالم ندارم. آن شب چیزی نگفتم. میدانستم گرفتارِ کولاکِ تنگدلی است. میدانستم آنقدر در خلواتش شعرها و متونم را مرور کرده که عاقلانگیِ معهودش مدتی است زائل شده. او به عقل بازخواهدگشت وقتی که من سویش بازگردم. او مرا پسندیده بود، ولی پسندیدنی مشروط. میخواست کمی او شوم. من تند رفته بودم در مبانیام. نمیدانم چرا اطمینانی گرم در قلبم نشست کرده. بیچیزتر از تمامِ عمرم، اما انگار چیزی مرا دارد که همهچیز است.
چقدر بیتابی میکند. گویی رودی خروشان به مصبّ خود رسیده. شکوه میکند در هزار خفیه. از باز شدنِ درِ گفتوگو خوش است و از تداومش ناامید. چرا از میانِ اینهمه انسانِ پاک، در جانِ منِ بیجان آویخته؟ یادمانهایش هنوز در کمد است. حتی شکلاتِ روزِ نخست به همان شکل حفظ شده. دو پنجهزاری که یکیاش دستخطّ اوست و شعری از فخرالدین اسعدِ گرگانی از منظومهٔ ویس و رامین، میانِ قابِ تسبیحِ کهربا باقی مانده. طفلک بدجور پریشان است. سعی میکنم آرامش بدهم. اگر من هم بیقراری کنم، جبرانش دشوار است. وقتی او آمد دیگر کسی به نظرم نیامد. عاشقپیشگی کردم. شدید منگِ خوابم. خدایا! بازگشتمان را نیکو گردان.