رنجم بنامید
رنجم بنامید
گفتم رنجم بنامید. گفتم و گوش نکردید. گفتم چشمی به فردایی ندارم. گفتم و گوش نکردید. گفتم سر از تحولِ روز و شب درنمیآورم. گفتم و گوش نکردید شما.
چرا اینگونهام شبها؟ تنها و تنهای تنها میخواهم کنجی کز کنم و خیره در ظلمانیِ شب بمانم و هیچ دیگر کاری نکنم. من کیام؟ آن که نه از لذاتِ دنیا و شهواتِ حلال و حرامش تمتع برد، نه به ذوقِ مناجات و مزهٔ تألّه دستی رساند. حرفهایم تکراریتر از همیشههاست. بیمیلم به نان و جان. حیف شد. مرا قطعهقطعه کنید. مدتهاست پیشِ هیچکس سفرهٔ دل نگشودهام. هرکس هرچه گفت همراهش شدم. مولویوار به هر جمعیتی نالان شدم و جفتِ بدحالان و خوشحالان. حتماً اینگونه آدمها فراواناند. ذرهای کندهشدن از حضیضِ نان به اینجا میآوردت. نرفتم پیِ صفِ مکتبها. رنجم بنامید. مرا نیز در برزخ سرگردان بیابید. حیف شد. تمامم حیف شد. دنبالم میگردم در میراثهای رسوب از اندیشهها. چیزهایی هست. و من نیستم میانشان. رنجم بنامید. نای نجوا و خشوعِ رکوع در تنم نیست. شورِ طلب و غوغای عشق به پیکرم نیست. میگویم و از گفتنم سگوار پشیمانم. میخواهم نخواهم و میخواهم. یک قبیله در من نماز میخوانند و آه. آه. در من چه پیش آمده؟ از صداعِ سرم سنگها میترکند. شاید شبها کمتر بنویسم بهتر باشد. شاید شبها کمتر باشم بهتر باشد.