سخنِ غیر
سخنِ غیر
ورود به صورتِ اوریب. این اصطلاحی است که عموعلی برای این مواقع به کار میبرد. مواقعی که این غارنشین با دست پس میزند و با پا پیش میکشد. پس باید بارِ دیگر، اول با خود و دوم با عموعلی مرور کنم چرا نمیخواهم. هیچ نمیگویم و تنها میگویم لعنت به مجاز. من در واقعیت بیش از دوازده نوبت آن طفلک را ملاقات کردم. فاصله میانِ مای واقعی و مجازی پرکردنی نیست. در مجاز بسیار آغوشیدنی است و در واقعیت همهاش دود میشود. در مجاز بسیار عاشقپیشهام و در واقعیت همهاش دود میشود. پس ادامهٔ این نوسانِ بیمارستانیِ خیال و واقع خالی است. ورودِ اوریبیات رنجی بیدسترنج میدهد. اگر خواستنی بود، تکانهای میخوردم. عالمِ مجاز خانهٔ لافزنان و شکستگانِ واقعیت است. آن طفلک چه کم داشت که نخواستمش؟ چیزی کم نداشت. چیزهایی دیگرگونه داشت. احساساتم را برنیانگیز. من به یادش حتی شاعری هم نمیکنم، چه برسد به عاشقی. مدتی است که با هیچ غیری شاعری نمیکنم. تمامیتِ حیات نیز، با همه نشانهها و حقایقش، به شاعری نمیبردم. من از هیچ گفتم. و چون کسی نخواندش از حیچ گفتم، ولی با هیچ. در دلم آن طفلک را یادآور شدم. از فقدانش اندکی گرفتهدل شدم. بعد یادم آمد عللم. و ورای علل خود را یقهگیری کردم. دیدم این واژه غریب بینسبتی میکند با همهام: زندگی. اگر کسی به همین نسبت بینسبت بود با این واژه، بسماللّه ای بینسبتی. و اگر نبود، راه همان و چاه همین. نفراموشیدهام مرا نخواستنش. اینگونه که ولاندیشم و ولانگار، ولمنش نیستم. نظامیِ گنجوی را متحیرانه متشرعِ نامشروع میگویند. او که از اولیا بود. منِ باقالی هم گاهی این افتراق را میبینم در خودم. جدایی و بیخبری برمیانگیزاند احساسات را. این تغیرات بادافراهِ غیراندیشیهاست. غیرها تا قبر هم نمیآیند. پس سخنِ غیر اگر مرا به غیرِ غیر نمیرساند، مرا به چه میرساند؟