سوختنم
سوختنم
میسوزم. خود به دستِ خود میسوزانم خود را. میخندم به عالمیان. به آنها که چشمی به من بستهاند شیرینتر میخندم. مترصدِ مجالِ نبودنم. عرصهها تنگ و تنگتر میشود. در دودلیِ خواستن و نخواستنِ آن طفلکم. در کشاکشِ کارهای مثلاً فرهنگیام. بر دوراهیِ ادامهتحصیلم. در مظانّ نگرانیِ مادرپدرم. و مثلِ همیشه هیچ نیستم. هیچ نیستم چون قبلها هم از این پرتلاطمتر بر من رفته و مرا هیچ تکانی نداده. نشستهام در این امنساحل و خندهام میشود از طوفانبازیهای دریا. خندهام امروز جالبتر هم میشود یحتمل. بنشینم روبروی آن بندهخدا و بگویم هیچ. بگویم هیچ کاری نکردم و هیچ برنامهای ندارم. آقای فلانی، بنده مایل و قادر به همکاری با شما نیستم. در مغزم چیزی نمیگذرد. آمدهام تا به ابنای بشر تیکهای بیندازم و بروم. انصافاً این چه ماجرایی است که موقعِ تصمیماتی چنین، عرفانی میشویم؟ از اولش هم نه طوع بود و نه رغبت. دو دقیقه میخواهم کنارتان بنشینم و هر بود و نبودی را تسخر بزنم و بعد هم از حضورتان مرخص بشوم. مرا چه به این اطوارها. من عبوری موهومم. از خود انگلتر در تاریخ سراغ ندارم، چون معمول نیست که از انگلها خطی باقی بماند. وای از امروز. با دستی خالی و کاری نکرده بروم آنجا و بگویم بنده نیستم. فقط نمیدانم روضه را از کجا بیاغازم. احتمالاً با اتمامِ این همکاریِ نیاغازیده خیالات، و به عبارتِ بهتر توهماتِ، آن طفلک نیز نقشِ بر آب و بادِ هبا خواهد شد. وای از فردا. فردای قیامت که عمرم را میگذارند پیشِ رویم.