اسی جرقه
اسی جرقه
من همیشه همین سن بودم. هیچوقت بچگی نداشتم...نکردم...
فقط یه بار یادم میاد 7 سالم بود
اون موقع یه خونه ی بزرگ تو یکی از محله های قدیمی شهر داشتیم
واسه اولین بار بود که همزمان با چندتا دختر دوست میشدم. خیلی ذوق داشتم. از صبح تا شب با شورت و استین حلقه ای تو کوچه در حال خاک بازی باهاشون بودم... اسامیشون سمانه و یلدا و مبینا و اسی-جرقه بود.
سمانه الان جنده پولی شده. یلدا رو رفاقتی میبرن، مبینا رو خبر ندارم ولی! پس احتمالا به یه جایی رسیده
اسی ام شادروان شده الان دیگه زنده نیست. همون موقع مرد. میگفتن تقصیر من بوده
از بعد اون ماجرا دیگه بعضی روزا یکم احساس عذاب وجدان میکنم.
تا الان خاطرشو واسه هیشکی تعریف نکردم ولی دیگه وقتش رسیده...
"جرقه" در اصل یه لقب بود که من واسش انتخاب کرده بودم
چون خیلی تر و فرز و کله خر بود. لزوما جثه ی بزرگی ام نداشت! اما بجاش جیگر زیاد داشت. مث برق و باد هی میدویید اینطرف و اونطرف... هر کاری ام که بهش میگفتم بدون چون و چرا انجام میداد
اون روز طبق معمول داشتم با بچه ها بازی میکردم که چشمم به یه درخت توت افتاد...
روبروی خونه اسی اینا خونه ی یه پیرزن-پیرمرد بود که مرده بودن
میگفتن اونام تقصیر من بوده!
توی حیاطشون یه درخت توت خیلی بزرگ بود
همین که چشمم به اون توت های قرمز و ابدار افتاد چشمام گرد شدن و اب از لب و لوچه ام راه افتاد
انقد قیافه ام طمعکارانه شده بود که دخترا ازم ترسیدن فرار کردن رفتن. ولی اسی جرقه باهام موند. اصلن نترسید و با اون صدای بیباکانه (که یادش هنوزم مو تنم سیخ میکنه) گفت اگای بد اخلاگ ِ اخمو... اگای بد اخلاگ ِ اخمو... دالی چیتال موتونی؟ همه چیسپ و پفکا رو خیس تلدی! دخملا لو تلسوندی!!
گفتم اخه اسی جون اونجا رو باش! هوس کردم خو! چیکا کنم؟
گفت ندلان نباش من میلم میالم باست
گفتم ایوول اما چجوری؟
گفت عه اله! اما چدولی؟؟؟
گفتم شاید بتونی از رو پشت بوم خونتون بپری تو حیاطشون
گفت عه اله شاید بتونم از لو پشت فوم خونمون بپلم تو حتاطشون!!!
خلاصه رفت روی پشت بوم خونشون که پرش کنه... من بهش ایمان داشتم
عرض کوچمون زیاد نبود. از پشت بوم اسی اینا تا حیاط پیرزن-پیرمرده حدود 6-5 متر فاصله بود
لامصب اصلنم استرس نداشت! حتی نیاز به دورخیزم نداشت. البته نمیدونم شایدم به فکرش نرسید.
همین که لب پشت بوم رسید عین پرنده ها با دستاش تند تند بال بال زد بعدش پرش کرد تو هوا یکمم با پاهاش بال بال زد...
فکر کنم نصف نصف نصف فاصله رو هم طی نکرده بود که صاف افتاد تو جوب
فشار ابم زیاد بود کاری از من برنیومد.
بعدها جنازشو از فاضلاب بیرون کشیدن. یه چشمش ترکیده بود.
من چیزی یادم نمیاد ولی فکر کنم پدر مادرش نفرین کردن
الان دیگه یه دونه دوست دخترم ندارم
هر روزم هزاران هزار از بچه هام تو راه-اب حموم جون میدن و سر از فاضلاب درمیارن
منم همچنان کاری ازم برنمیاد!
فقط یه بار یادم میاد 7 سالم بود
اون موقع یه خونه ی بزرگ تو یکی از محله های قدیمی شهر داشتیم
واسه اولین بار بود که همزمان با چندتا دختر دوست میشدم. خیلی ذوق داشتم. از صبح تا شب با شورت و استین حلقه ای تو کوچه در حال خاک بازی باهاشون بودم... اسامیشون سمانه و یلدا و مبینا و اسی-جرقه بود.
سمانه الان جنده پولی شده. یلدا رو رفاقتی میبرن، مبینا رو خبر ندارم ولی! پس احتمالا به یه جایی رسیده
اسی ام شادروان شده الان دیگه زنده نیست. همون موقع مرد. میگفتن تقصیر من بوده
از بعد اون ماجرا دیگه بعضی روزا یکم احساس عذاب وجدان میکنم.
تا الان خاطرشو واسه هیشکی تعریف نکردم ولی دیگه وقتش رسیده...
"جرقه" در اصل یه لقب بود که من واسش انتخاب کرده بودم
چون خیلی تر و فرز و کله خر بود. لزوما جثه ی بزرگی ام نداشت! اما بجاش جیگر زیاد داشت. مث برق و باد هی میدویید اینطرف و اونطرف... هر کاری ام که بهش میگفتم بدون چون و چرا انجام میداد
اون روز طبق معمول داشتم با بچه ها بازی میکردم که چشمم به یه درخت توت افتاد...
روبروی خونه اسی اینا خونه ی یه پیرزن-پیرمرد بود که مرده بودن
میگفتن اونام تقصیر من بوده!
توی حیاطشون یه درخت توت خیلی بزرگ بود
همین که چشمم به اون توت های قرمز و ابدار افتاد چشمام گرد شدن و اب از لب و لوچه ام راه افتاد
انقد قیافه ام طمعکارانه شده بود که دخترا ازم ترسیدن فرار کردن رفتن. ولی اسی جرقه باهام موند. اصلن نترسید و با اون صدای بیباکانه (که یادش هنوزم مو تنم سیخ میکنه) گفت اگای بد اخلاگ ِ اخمو... اگای بد اخلاگ ِ اخمو... دالی چیتال موتونی؟ همه چیسپ و پفکا رو خیس تلدی! دخملا لو تلسوندی!!
گفتم اخه اسی جون اونجا رو باش! هوس کردم خو! چیکا کنم؟
گفت ندلان نباش من میلم میالم باست
گفتم ایوول اما چجوری؟
گفت عه اله! اما چدولی؟؟؟
گفتم شاید بتونی از رو پشت بوم خونتون بپری تو حیاطشون
گفت عه اله شاید بتونم از لو پشت فوم خونمون بپلم تو حتاطشون!!!
خلاصه رفت روی پشت بوم خونشون که پرش کنه... من بهش ایمان داشتم
عرض کوچمون زیاد نبود. از پشت بوم اسی اینا تا حیاط پیرزن-پیرمرده حدود 6-5 متر فاصله بود
لامصب اصلنم استرس نداشت! حتی نیاز به دورخیزم نداشت. البته نمیدونم شایدم به فکرش نرسید.
همین که لب پشت بوم رسید عین پرنده ها با دستاش تند تند بال بال زد بعدش پرش کرد تو هوا یکمم با پاهاش بال بال زد...
فکر کنم نصف نصف نصف فاصله رو هم طی نکرده بود که صاف افتاد تو جوب
فشار ابم زیاد بود کاری از من برنیومد.
بعدها جنازشو از فاضلاب بیرون کشیدن. یه چشمش ترکیده بود.
من چیزی یادم نمیاد ولی فکر کنم پدر مادرش نفرین کردن
الان دیگه یه دونه دوست دخترم ندارم
هر روزم هزاران هزار از بچه هام تو راه-اب حموم جون میدن و سر از فاضلاب درمیارن
منم همچنان کاری ازم برنمیاد!
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |