احضار روح
احضار روح
بخش دوم
عجب گیری افتادیم!
کارین گفت مادر بزرگم دو روز قبل از مرگش هرچی طلا داشته توی صندوق امانات بانک گذاشته و فقط من از این قضیه خبر دارم. حالا باید قبل از همه کلید رو پیدا کنم.
اگه کمکم کنی نصف طلاها رو به تو میدم
و اضافه کرد اگه همکاری نکنم میده ببندنم به ریل و با قطار و مخلفاتش از روم رد میشه
من جوابم از اول مشخص بود: نعلبکی رو بیارین
البته قبلش اینو بشون گفتم که ممکنه جن یا ارواح خبیث بیان سراغمون...
یا اگه دستشون رو بردارن همگی به گا رفتیم...
ولی نشنیدن
طلا کر و کورشون کرده بود بدبختا رو...
به هر حال من که قصد نداشتم روح احضار کنم!
چهار نفری رفتیم نشستیم تو زیرمین...
باید یه مدلی تظاهر میکردم که باورشون بشه دارم احضارش میکنم. یکم قیافمو کج و کوله کردم و حالت عرفانی به خودم گرفتم. مث مدیوم ها زیر لبم یکم چرت و پرت خوندم و فحش و فضیحت هایی که بلد بودم نثار روح مادربزرگ کردم... یه پنج دیقه ای طول کشید...
کارم که تموم شد با سر اشاره کردم انگشتشون رو مث من بذارن رو نعلبکی
به کارین گفتم الان روحش اینجاس...
نعلبکی رو به سمت حروف میکشونه. روی هر حرفی که رفت بلند بخون تا همراه حروف بعدی یه کلمه تشکیل بشه...
با لبخند گفت باشه
یه جوری که فک کنن کار مادربزرگس با انگشت نعلبکی رو هول دادم به سمت س-ل-ا-م
کارین : ســ...ـلــ...ــا...م!! -دیدین؟ مادر بزرگم سلام کرد!!
تازه اینجا بود که فهمیدن شوخی نیس و اثرات ذوق و ترس تو چهرشون نمایان شد
از همینجا نفس نفس زدن آرسن شروع شد...
گفتم کارین اسمشو بپرس ببینیم خودشه؟
ایندفعه نعلبکی رو هول دادم به سمت ا-م-ا-ل-ص-ب-ی-ا-ن
کارین : ا...م ا...لـ...صـ...بـ...یـ...ا...ن!!! -ام الصبیان؟؟ ام الصبیان کیه دیگه؟؟؟
گفتم مهم نیس فقط کاش بلند نمیخوندیش چون الان صداش کردی
هرمینه ملتمسانه گفت بچه ها من خیلی میترسم تورو خدا میشه تمومش کنین؟
کارین طفلکی ام خیلی وحشت کرده بود؛ لباش خشک شده بودن، رنگش پریده بود
با صدای لرزون پرسید کلید صندوق امانات کجاس؟
نعلبکی رو بردم به سمت ت-و-ک-و-ن-م
کارین : تــ...ـــو کــ...ــو...نــ...ـــم!!!
سه تاشون هاج و واج موندن نیگا من
هرکاری کردم دیگه نتونستم خودمو نیگه دارم و زدم زیر خنده...
آرسن کاملا ریده بود به خودش ولی واسه اینکه نشون بده خیلی شجاس خندید
کارین و هرمینه ام اولش کلی بد و بیراه بم گفتن بعد که خیالشون راحت شد اونام خندیدن
کارین گفت ای کصافط خوب سر کارمون گذاشتیا! میدونستم بلد نیستی روح احضار کنی! :))
لبخند زدم
سرشو انداخت پایین یه اه پر افسوس کشید و گفت پاشین بریم الکی وقتمونو هدر دادیم
به محض اینکه دستمونو از رو نعلبکی برداشتیم ترکید شد هزار تیکه!!!
دخترا جیغ زدن بعدش دوباره زدن زیر خنده...
فک کردن اینم بخشی از برنامه ی منه!
ولی من نخندیدم
اخه میدونستم کار من نبوده...
عجب گیری افتادیم!
کارین گفت مادر بزرگم دو روز قبل از مرگش هرچی طلا داشته توی صندوق امانات بانک گذاشته و فقط من از این قضیه خبر دارم. حالا باید قبل از همه کلید رو پیدا کنم.
اگه کمکم کنی نصف طلاها رو به تو میدم
و اضافه کرد اگه همکاری نکنم میده ببندنم به ریل و با قطار و مخلفاتش از روم رد میشه
من جوابم از اول مشخص بود: نعلبکی رو بیارین
البته قبلش اینو بشون گفتم که ممکنه جن یا ارواح خبیث بیان سراغمون...
یا اگه دستشون رو بردارن همگی به گا رفتیم...
ولی نشنیدن
طلا کر و کورشون کرده بود بدبختا رو...
به هر حال من که قصد نداشتم روح احضار کنم!
چهار نفری رفتیم نشستیم تو زیرمین...
باید یه مدلی تظاهر میکردم که باورشون بشه دارم احضارش میکنم. یکم قیافمو کج و کوله کردم و حالت عرفانی به خودم گرفتم. مث مدیوم ها زیر لبم یکم چرت و پرت خوندم و فحش و فضیحت هایی که بلد بودم نثار روح مادربزرگ کردم... یه پنج دیقه ای طول کشید...
کارم که تموم شد با سر اشاره کردم انگشتشون رو مث من بذارن رو نعلبکی
به کارین گفتم الان روحش اینجاس...
نعلبکی رو به سمت حروف میکشونه. روی هر حرفی که رفت بلند بخون تا همراه حروف بعدی یه کلمه تشکیل بشه...
با لبخند گفت باشه
یه جوری که فک کنن کار مادربزرگس با انگشت نعلبکی رو هول دادم به سمت س-ل-ا-م
کارین : ســ...ـلــ...ــا...م!! -دیدین؟ مادر بزرگم سلام کرد!!
تازه اینجا بود که فهمیدن شوخی نیس و اثرات ذوق و ترس تو چهرشون نمایان شد
از همینجا نفس نفس زدن آرسن شروع شد...
گفتم کارین اسمشو بپرس ببینیم خودشه؟
ایندفعه نعلبکی رو هول دادم به سمت ا-م-ا-ل-ص-ب-ی-ا-ن
کارین : ا...م ا...لـ...صـ...بـ...یـ...ا...ن!!! -ام الصبیان؟؟ ام الصبیان کیه دیگه؟؟؟
گفتم مهم نیس فقط کاش بلند نمیخوندیش چون الان صداش کردی
هرمینه ملتمسانه گفت بچه ها من خیلی میترسم تورو خدا میشه تمومش کنین؟
کارین طفلکی ام خیلی وحشت کرده بود؛ لباش خشک شده بودن، رنگش پریده بود
با صدای لرزون پرسید کلید صندوق امانات کجاس؟
نعلبکی رو بردم به سمت ت-و-ک-و-ن-م
کارین : تــ...ـــو کــ...ــو...نــ...ـــم!!!
سه تاشون هاج و واج موندن نیگا من
هرکاری کردم دیگه نتونستم خودمو نیگه دارم و زدم زیر خنده...
آرسن کاملا ریده بود به خودش ولی واسه اینکه نشون بده خیلی شجاس خندید
کارین و هرمینه ام اولش کلی بد و بیراه بم گفتن بعد که خیالشون راحت شد اونام خندیدن
کارین گفت ای کصافط خوب سر کارمون گذاشتیا! میدونستم بلد نیستی روح احضار کنی! :))
لبخند زدم
سرشو انداخت پایین یه اه پر افسوس کشید و گفت پاشین بریم الکی وقتمونو هدر دادیم
به محض اینکه دستمونو از رو نعلبکی برداشتیم ترکید شد هزار تیکه!!!
دخترا جیغ زدن بعدش دوباره زدن زیر خنده...
فک کردن اینم بخشی از برنامه ی منه!
ولی من نخندیدم
اخه میدونستم کار من نبوده...
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |