بهشت
بهشت
روزی مقرر شد بهشت پارس عروس شگوندار آینده شود
یعقوب گفت که دخت اش روزی ز کمال شهره هر بیننده شود
نورسته به تالار آمد و گفت تماشا کن چقدر نیکرو و خوش منظرم
همان روز نخستین دل به شیدایی فرمانم بداد چنان دلپذیر آمد در نظرم
نزد یعقوب رفته و گفتم گر به غلامی پذیری شوم بنده و چاکر و جورکش
پاسخم داد در پی رویش دخت ام ابتدا از این سال به آن سال انتظارکش
جوانی و حیثیت و مسکوکم را پی تصدیق شیدایی گرفت و هیچ یک پس نداد
حتی پاسخ پیام و گله و اذن دیدار و اندکی دلداری ام نداد
نورسته-معشوقم به کمال رسید لیک در عوض شهره ی نامردان شد
یعقوب بی اطلاع اما شیفته ی گشت و گذار و حیله و مال شد
آنچنان بیخیالی طی نمود تا روزگار مرا بی چیز و بهشت اش را پتیاره ی بازار کرد
بهشت اش پیوسته به نامردان کام داد و من آب شدم و یعقوب فقط اهمال کرد
همه چیز در این عرصه دادم و آنچه دیدم بی عاری و ننگ و فساد بود
کاش می دانستم آیا در چشم یعقوب بهشت کم ز دخت اش بود؟