آنه؛ ما به هم نمیرسیم. باورکن.
آنه؛ ما به هم نمیرسیم. باورکن.
آنه؛ چی شد که ما اینقدر از هم دور شدیم؟ چی شد که من دیگر نمیتوانم بهت زنگ بزنم؟ نمیدانم. بعضی وقتها با خودم فکر میکنم واقعاً درست است که «از دل برود هرآنکه از دیده برفت» و من هیچکس را ندارم و هیچکس من را ندارد که «تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی». بلکه آنقدر بین ما فاصلهها به هم زنجیر شده و ما را کشاندهاند به جلو؛ که حالا فقط صدای هم را از دور میشنویم. از خیلی دور. دلم نمیخواهد برای پسآوردن آن کتاب مسخره و لعنتی و آن ماهنامه برگردم. شاید هم برگشتم، نمیدانم. ولی زمانی میآیم که تو نباشی، هیچکس نباشد و بیارم بگذارم دمدر و زود فرار کنم که چشمهایم خیس نشوند. میدانم که نمیتوانم. اگر بیایم باید برگردم به جای قبلی، همان پلّههای بلند پشتی و همان صندلیهای سفید و بنشینم امّا نمیشود. نمیگذارند. دلم میخواهد تو چشمهای تکتکشان نگاه کنم و نفرت انباشتهشده ی این یک سال قلبم را تف کنم تو صورتشان و بگذارم همانجا بماند و دنبالم نیاید. امّا من نخواهم آمد. من خیلی دور شده ام. راستش... حتّی شنیدن صدایت ناراحتم میکند و این فکر که واقعاً هیچکس تو دنیا نیست که من برایش «تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی» باشم و صرفاً آدمی هستم که هروقت از زلف یار و جام باده و رقص در میدان خسته شدند میآیند با یک پیامی، چیزی به بهانهی دلتنگی انگشتشان را رو صفحهی آن موبایلهای لعنتیشان حرکت میدهند. کامل فراموش شدن خیلی بهتر است. خیلی بهتر است که آدم بداند دیگر تو ذهن قدیمیها نیست، تا اینکه بداند آن گوشهگوشههای ذهن آنها مانده، برای هر چندوقت یکبار حوصلهسررفتن و دوکلام حرف زدن. فاک تو تمام آن قربانصدقه های الکیتان. لعنتیها.
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |