It was something I need
It was something I need
اون نقّاشی میتونست شاهکار باشه. میتونست تمام هیجانهای تمام این چند ماه من رو که جمع شده بود، جمع کنه تو خودش، بشوره ببره از من. راحت بشم. تقصیر تو بود که تو اوجش اومدی و این طناب پیچیده رو پاره کردی. باید صبر میکردی تا تموم میشد. الان من چه جوری باید دوباره بهش ادامه بدم؟ تو باعث شدی اون قسمت موهاش خراب بشه، دستم بلرزه و خراب بشه و الان که بهش فکر میکنم یاد تو میافتم. یاد دیشب. یاد اون لحظه که یک هو اون طناب پاره شد و همه چی رو به گند کشید. اون میتونست من رو آزاد کنه؛ میفهمی؟ بعدش یک عالمه به خودم تلقین مثبت کردم. کلمههای خوب گفتم. سعی کردم امید بدم به خودم و رابطهای که بین احساس بد م و اون لحظهی لعنتی و اون نقّاشی به وجود اومده بود رو قطع کنم و یادم بیاد چه طور حس میکردم اون نقّاشی میتونه من رو نجات بده و خوشحال نبودم؛ ولی، خب، یه جوری بود. مثل اون لحظه که سوفی کالسیفر رو گذاشت تو سینهی هاول، اون لحظه، یه چیزی سنگینی کرد تو سینهش، و زنده ش کرد. کالسیفر بعد آزاد شد و پرواز کرد و رفت؛ مثل همون. اون نقّاشی ه و اون حسّ من همین جور بود. حتّی اگه نتونم تموم ش کنم، حتّی اگه یه عالمه ناراحت بشم وقتی نگاه ش می کنم؛ یادم نمیره که اون حدّاقل یه قسمت از من رو نجات داد. حتّی اگه اون طنابه رو تو پاره کرده باشی و همه چیز باز مثل قبل به گه کشیده بشه، اون نقّاشی منم. و من خودم رو نجات می دم. حتّی اگه از تمام اون سر فقط موهاش باشه و چشم هاش بدون رنگ، بی حالت بمونن. من که میتونم تو ش رو ببینم. من که میدونم اون چهره داره. میدونم چه قدر من ه.
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |