کنار تو هستم، که یار تو هستم.
کنار تو هستم، که یار تو هستم.
آفتاب تابستون خوب نیست. آفتاب آخرای اسفند خوبه، که وقتی باد مییاد، بری یه گوشه پیدا کنی که آفتاب بهش میتابه، وایسی زیرش که گرم بشی. اونوقت باید همایون گوش کنی؛ اینجا فقط باید ساکت بشی تا همایون بخونه و تپّهها و دشتها و کوههایی که یه ذرّه برف روشون مونده و تا نصفهی راه برگشتید و نرفتید بالاشون رو نگاه کنی؛ اونطرف هم بابا در حال روشن کردن آتیش برای چایی دمکردن برای خوردنش تو باد بهاری باشه. - البتّه بادش اونقدرام بهاری نبود؛ هرکی از دور نگاه میکرد فکر میکرد یه پتو رو یه سویشرت متحرّک نشسته رو زمین - ولی خب متاسّفانه همایون نداریم. ناچار «لیلی» پالت گوش میدیم و زیر آفتاب میشینیم و مینویسیم و آتیش رو نگاه میکنیم و عکس میگیریم و کش موهامون رو که دراومده دوباره میبندیم و به این فکر میکنیم که کاش موهامون بلند بود که تو باد نهچندان بهاری بدویم و باد بپیچه توشون. ولی اینجا یه عالمه آدم هست و نمیشه ازین کارا کرد.ناچار شالمون رو سر میکنیم و جوراب و کفشمون رو درمییاریم و با بابا دراز میکشیم رو چمنها و آسمون و شاخهها و شکوفههای سفید و صورتی رو نگاه میکنیم، آااخ ازین شکوفهها. اینا وظیفهی انسانی من رو که " عکسگرفتن از مویدماغ تا گاومیش در حال دویدن" هست رو بهم یادآوری میکنند و من دوربینم رو پر میکنم. بعد ها حوصله نخواهم داشت اینا رو نگاه کنم و فقط دنبال یه عکس خوب از خودم میگردم که کم پیدا میشه ولی باز یه عالمه عکس از دشت و کوه و بیابون میگیرم که هاردم رو پر کنم و بعد ها حوصله نداشتهباشم خالیش کنم. تازه دستم هم درد میکنه و نمیتونم موس رو بگیرم و الان هم با مچ دست در حال درد گرفتن دارم تایپ میکنم. دست بیچارهی من، غرش گرفته، داره لوس میکنه خودش رو. الان در نظرم دست راستم ازین آدمایی ه که همیشه مورد ظلم واقع میشن و بعد از مدّتی دیگر تحمّلشون تموم میشه و با خجالت درد میگیرن، دست چپم هم ازین آدمای سرخوش همیشه خوشحال که گهگاهی خدمتی انجام میدن و همهش پزش رو میدن. سنّش هم حدود هیفده - هیجده عه، ازین پسرای جوونی که غرورشون زده بالا و هی پز میدن. ولی دست راستم ازین پیر های باتجربهست که خیلی فروتنعن. با این حال به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی میکنن، خلاصه باهام راه میان. راضیایم ما.