پنگوئنی با قصّهی آدمهای تو داروخانه
پنگوئنی با قصّهی آدمهای تو داروخانه
تو داروخانه نشستهبودم و پاهای آدمها رو نگاه میکردم که از جلوم رد میشدن و با شتاب به سمت صندوق یا در خروجی میرفتند. فکر میکردم چهقدر عجیب ه وجود داشتن هر کدوم از این آدمها، و قصّههاشون، درد هاشون، خوشیهاشون. و چهقدر آدم با قصّههاش وجود داره تو دنیا. صدای خانم پشت پیشخوان میاومد که صداش – برعکس من – نازک و غیر یکنواخت و بدون تپق بود و داشت به مشتریها راجع به دارو ها توضیح میداد، آخر هر جمله هم میگفت "هستش" و من به این فکر میکردم که مثلاً میرفتم تجربی تا داروساز بشم؛ بعد سریع یادم اومد اگر بیشتر از سیدقیقه و هفتثانیه تو داروخانه – و کلّاً هر محیط بستهی اینجوری – بمونم حالم بد میشه و بعد رویا های خودم یادم افتاد و جهانگردی و ایرانگردی و همهجا گردی و فلان. به این فکر کردم که کاش پنگوئن بودم هرچند پنگوئن بودن ربطی به همهجا گردی نداره و اتّفاقاً محدودیّتش از من ِ الان که میتونه تا کتابخونه بره و بیاد بیشتره ولی خب اونجا برف هست. و سرد ه. و بچّهخرسقطبی گوگولی و پشمالو داره هرچند فکر نکنم بین بچّهخرسهای قطبی کوچولوی گوگولی پشمالو و پنگوئنها روابط مسالمتآمیزی وجود داشته باشه، شاید هم باشه. چه بدونم. بالاخره هرچی باشه مهم اینه که اونجا هستن و من نفسم میگیرد در هوایی که نفسهای تو نیست و "تو" اشاره دارد به بچّهخرسهای قطبی کوچولوی گوگولی پشمالو. مثل الان که نفسم داره میگیره و نمیدونم چرا. بعد اگه پنگوئن میشدم، اوّلش زندگی تو تخم رو تجربه میکردم. تو یه چیز سفید بیضوی جالب و هیجانانگیز. بعد ممکن بود بشکنم و مایعم که هنوز تبدیل به من نشده – مایع ه؟ شاید هم دونهست، چه بدونم. همیشه از زیستشناسی خوشم نمییومده، هرچند الان نظرم رو کمی جلب کرده – بریزه رو برفها یا تو سرما از بین برم. ولی من از بین نمیرفتم و از تخم بیرون میاومدم و میشدم یه پنگوئنکوچولوی خوشگل و گوگولی که یاد نمیگرفت آواز ها رو درست بخونه و صداش با بقیه فرق داشت. بعد هم دنبال غذا تو اقیانوس شنا میکردم – چون با بقیه فرق داشتم کسی بهم غذا نمیداد، مامان و بابامم یه گروه تحقیقاتی واسه پژوهشهاشون کالبدشکافی کرده بودن و من از همون بچّگی و گوگولگی دنبال غذا میرفتم – و همهی ماهیها از دستم فرار میکردن و همینطور همهی پنگوئنها. ماهیها حتّی ترجیح میدادن توسّط بقیهی پنگوئنها خوردهبشن تا من. بعد من رو یه نفر میگرفت میآورد روستاشون – چون از شهر بدم مییاد – و اهلیم میکرد و من از تو فریزر واسهش دست تکون میدادم. شاید هم فریزر نبود، چه میدونم. پنگوئنهای اهلیشده فریزر لازم دارند؟ اصلاً شاید امکاناتشون در اون حد نبودهباشه، شاید هم دیویستتا کاندیدای انتخابات اومدهن وعده دادهن که فریزر براتون مییاریم و بعدن یادشون رفته. – بالاخره شغل پر مسئولیّتی دارن دیگه – و اهالی هم فریزر رو گذاشتهن به امید اینا و اقدام نکردهن و هر وقت میخواستن اقدام کنن دوباره انتخابات میشده. اصلاً هم به فکر پنگوئن فیریزرلازمدار نبودهن. منم بدون فریزر به زندگیم ادامه میدم، مهم این ه که کنار صاحب دلبرمم.