من میتوانستم عاشق کفشهایم باشم...
من میتوانستم عاشق کفشهایم باشم...
ای کاش میتوانستم بهت بگویم آنقدرها هم خوشبخت نیستم. وقتی که دانه دانهی عینکآفتابی ها را رو صورتم میگذاشتم و سرم را به طرف بابا برمیگرداندم و نظرش را میپرسیدم، نگاهم به نگاه خیرهی تو میافتاد. از میان ابرهای زمان که گذشتم، دیدم یک جای دور، من هم با چادر و مقنعه و کفشهای نهچندان نو روی صندلی نشستهبودم و به دختر شانزدهساله ای نگاه میکردم که قدبلند بود و حرف میزد و میخندید و آرزو کرده بودم من هم شانزدهساله ی قدبلندی باشم که حرف میزند و میخندد. به یاد آوردم نگاهم پر از خواستن بود و نرسیدن؛ و امروز همهی اینها را، همهی اینها را تو چشمان تو دیدم. دلم میخواست کنارت بنشینم و بهت بگویم اینقدر به من خیره نشو، اینقدر نخواه که شبیه من باشی. اینقدر نخواه که شانزدهساله ی قدبلندی باشی که تمام عینکهای آفتابی را امتحان میکند و هیچکدام به صورتش نمیآید. تو چه میدانی که من هم دلم میخواهد به سنّ تو بودم؟ که وقتی نشستهام پشت میز فلافلفروشی و یادم میآید خیلی قبلها، وقتی تقریباً به سنّ تو بودم، بابا همیشه یک سررسید همراهش بود و من تویش مینوشتم «ما گشنهایم. سفارشمون آماده نیست» و حالا دیگر نه سررسید همراه بابا هست و نه من میتوانم تویش بنویسم گرسنهایم، چهقدر دلم میخواهد برگردم به روزهایی که تمام دغدغهام آمادهشدن سفارش غذایمان بود و بادکنکی که آخرش بهم هدیه داده میشد و تا هفتهها مواظبش بودم که نتّرکد. حالا باید مواظب دلم باشم که از هم نپاشد. نمیدانی چهقدر نسبت به تو احساس یکنفر بودن کردم و چهقدر ازت بدم آمد. دلم میخواست بهت بگویم کفشهایت را دوست داشته باش، پنهانشان نکن. اینجوری به من نگاه نکن و فکر نکن خیلی ناتوانی؛ تو آنقدر از من بیشتر میتوانی، که میتوانی از پلّههای ساختمان بدوی پایین و تو خیابان بخندی و بپّری و کسی کاریت نداشته باشد. امّا من بزرگ شدهام. من فقط میتوانم آخرین عینک را سرجایش بگذارم و آرام آرام، از ساختمان بیایم پایین و وقت خوردن فلافل، به این فکر کنم که دیگر آنقدر بچّه نیستم که بابا بخواهد نصف ساندویچش را بهم بدهد و من با کلّی ناز و ادا بگیرمش و به فکر نگهداری از بادکنک قرمزم باشم...