هیولایی که سرش رو شیشهی اتوبوس از شدّت حرکت موتور دارد میلرزد
هیولایی که سرش رو شیشهی اتوبوس از شدّت حرکت موتور دارد میلرزد
آدمهای تو اتوبوس خستهن. سرشون رو تکیه می دن به شیشه، هندزفری می ذارن تو گوش شون و میخوابن و هرچند دقیقه، آهنگ از تو موبایل شون انتخاب می کنن و چه خوشبختن که مجبور نیستن صداهای سرمنفجرکن بقیه و اون پیرمرده که داره بلند بلند به طور ناجوری بحث می کنه یا نصیحت می کنه یا هرچی رو بشنون. خلاصه.
× پسربچّه ی گوشهی اتوبوس میخوند که «شب به گلستان تنها، منتظرت بودم؛ منتظرت بووودم، منتظرت بوووودم؛ بادهی ناکامی، منتظرت بووودممم...» ، هرچند شلوغ بود و اعصابم رو ریخت به هم ولی، خب، خیلی جالب بود.
× - عه؛ این جامدادی رو کی درست کردی؟ خیلی بامزّه شده؛ شبیه بطری ذرّته، آره؟ از اون درست کردی؟
+ هوم.
- جالب شده؛ کسی ببینه نمی فهمه بطری ذرّته!
+ چون واقعاً نیست.
- پس چیه؟
+ قوطی.
× من دارم به چی تبدیل می شم؟ یه هیولا؟ یه هیولای غمگین که هر لحظه ممکنه منفجر بشه و همیشه گوشه ای نشسته و ترجیح می ده بقیه باهاش هیچ کاری نداشته باشن. حتّی به بهانه ی دادن نون خامهای نیان باهاش حرف بزنن. به دفترش دست نزنن. به مداد هاش دست نزنن. اگه حرف قشنگی ندارن، دنبال کلمه نگردن. ساکت باشن. اذیّتش نکنن. یه هیولای غمگین ِ تنها.
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |