میریم که تهش بشیم هیچّی. هیچّی بمونه ازمون.
میریم که تهش بشیم هیچّی. هیچّی بمونه ازمون.
من میتوانستم غمگینترین درخت روی زمین باشم. وقتی میدیدم که عکس آدمهایم سال به سال، یکی یکی و چندتا چندتا مثل برگ دور و برم میریزد و خاکسترش قاب میشود به دیوار سفید اتاق نشیمن و من را مجبور میکند که به هیچ کدام آن دیوار ها نگاه نکنم. من نمیتوانم به چشم های «دیگر نیست» ها نگاه کنم. نمیفهمم چرا این جوری است؛ هرکس که دیگر نیست، بقیه همین جوری یک عکس ازش برمیدارند و میزنند به دیوار. حواسشان به چشم های آن آدم نیست. وقتی به چشمهای آن ها نگاه می کنم، انگار دارند صدایم می کنند، انگار التماسم می کنند، انگار یک برقی تو چشم های شان است که چنگ می زند بهم و می خواهد درشان بیاورم. نمی شود. هیچ گاه مرگ را درک نکردم. هیچ گاه نفهمیدم چگونه می شود که یک آدم، تا دیروز گرمی نفس هایش خانه ای را استوار نگه داشته بوده و ناگهان کم آورده... کم آورده.. کم آورده...
هیچ گاه نفهمیدم آدم ها چرا می میرند. چرا دیگر نیستند. چرا آغوش شان سرد می شود و لب های شان می خشکد و چشم های شان، باز یا بسته، دیگر نمی چرخد و شقیقه های شان از سفید شدن می ایستد و سرخی گونه های شان جای خودش را به سفیدی بیمار گونه ای می دهد که تمام دوستداران آدم را دیوانه میکند. میفهمم چه حسّی دارد نبودن یک آدم، حتّی آدمی که بودنش حس نمی شده. امّا نمیفهمم چرا. این عادلانه نیست که آدم ها، نوبتی، هرسال و هرماه و هرروز بمیرند و از خودشان یک سنگ قبر بگذارند که تا چندین سال بعد آن هم برای شان نمی ماند؛ آخر چرا به دنیا می آیند که هیچّی از آن ها نماند؟ چرا؟..
کاش می شد چشم هایم را ببندم. گوش هایم را بگیرم. قلبم را فشار دهم و زیر تختم پنهان شوم تا همه ی آشوب ها با همان آدم برود زیر خاک و تمام شود، تا وقتی می آیم بیرون، یک لبخند ملیح بزنم و به ادامه دادنم ادامه دهم...کاش. کاش بشود این یکی، این بار، بیشتر بماند. کاش..