You can Feel the Light, start to Tremble...
You can Feel the Light, start to Tremble...
زمستانها، فقط امید شنل سفید درختها من را میکشاند بین ساختمانها و سر و صدای ماشینها رو آسفالت خیس؛ و هر روز که امیدم به روپوش سفید درختها کمتر میشد، سبزبودنشان زندهام میداشت. روز دوّم هفده سالگی، فقط به امید سبز بودن درختها، زندهبودن گنجشکها و سرمایی که قلقلکم میداد مهتابی اتاقم را خاموش میکردم و بند کتانیام را میبستم و راهی آن دیوار های آبی میشدم. مسیر من را میبرد و من دلم میخواست بدوم و از تمام آن کوچههای لعنتی دور شوم و بروم جایی که همهچیز سبز باشد، همهچیز دوستداشتنی باشد، و هیچکس من را نشناسد. دلم میخواست آن روپوش لعنتی را دربیاورم و باد برود تو موهای کوتاهم و قلقلکم بدهد و من آنقدر بدوم تا موهایم بلند شوند و بعد ببینم که همهچیز تمام شده است، من از رو زمان پریدهام و کسی خلأ من را حس نکرده و چهقدر خوب است که دل کسی برای آدم تنگ نشود. چهقدر خوب است که میدانی این بغلکردن ها و لبخند ها، هیچیک واقعی نیستند و تو، فقط خودتی. چهقدر خوب است که دلت برای کسی تنگ نمیشود و چهقدر خوب است که میدانی کسی منتظرت نیست، کسی منتظر نیست بعد از زنگ تلفن صدای تو را بشنود و این، باعث میشود یک قطره اشک هم نریزی، یک لحظه هم ناراحت نشوی و به برگهای سبز پهن تو پیادهرو فکر کنی. چهقدر حالم خوب است وقتی تمام شده. بوی آش از آن خانههه با کاشیهای لوزی رنگی رو دیوار کرم میزد تو بینیام و دلم میخواست ناهار پاستا داشتهباشیم. دلم میخواست کنار پنجره بنشینم و با هر دانهی پاستای آغشته به سس دوستداشتنیاش، به تمامشدن تمام این روز ها فکر کنم. به روزهایی که فکر میکردم هیچوقت نخواهند گذشت و حالا؟ حالا من کنار پنجره مینشینم و مینویسم از برگهای پهن پیادهرو یی که روزهای تلخ و گزندهای که مزّهی خوراک کدو و قارچ با دسر انبه میدادند را برایم تمام کردند. دلم میخواهد بدوم و هزاران بوسه برایشان بفرستم که چهقدر دوستداشتنی هستند. چهقدر شبیه If I Lose Myself هستند؛ آرام، مثل جریان نرمی که از تو بازوهای برهنهام رد میشود و زبانم مزّهی خواب شیرینی را احساس میکند، مثل آن درختها کنار آن دیوار های آبی که کمکم کردند از تمام آن لبخند های مصنوعی رها شوم و Lose Myself Tonight ...
پینوشت؛ دو روز بعد. این روزهایم مزّهی پاستای رشته ای با سس پستو را می دهند.