...If I lose myself tonight, It'll be you and I
...If I lose myself tonight, It'll be you and I
گفتهبودم "فقط صدایت را شنیدن" آزارم میدهد. البتّه نوشته بودم، چون هیچگاه این را بهت نگفتم که مبادا دیگر بهم زنگ نزنی - هرچند نمیدانم تو هم مانند من احساس میکنی یا نه - . بهت نگفتم امّا تو دیگر زنگ نزدی. دلم میخواست زنگ بزنی و درد شانزده ساله شدنم را با تبریکت کم کنی، حتّی تسلیت هم میگفتی دلم خوش بود. مگر میشود یادت نبوده باشد؟ باورم نمیشود. حتمن مشکلی پیش آمده. تلفنتان قطع شده، به تلفن دوستان و فامیل هم دسترسی نداشتی. از خانه هم نمیتوانستی بروی بیرون و از تلفن عمومی زنگ بزنی. فقط تو این حالت است که میتوانم باور کنم یادت بوده و نتوانستی، ولی آخر یک هفته!؟ یک هفته صبر کردم. میدانی، این وظیفهی تو نبود. من فقط دوست داشتم وقتی دارم یک سال را فوت میکنم که بچسبد به تابلوی گذشتهام، صدایت کنارم باشد. که بهم بگویی سیزده نحس نیست. سیزده بهترین روز دنیاست چون من تویش برای نخستین بار چشم باز کردهام و گریستهام و تو آغوش مادرم آرام گرفتهام، نحس نیست چون مال من است. دلم میخواست بهم بگویی. دلم میخواست. دل من میخواست. من. من حالا دیگر تو هفدهمین سال زندگیش است و تو؟ حتمن الان داری زیست میخوانی یا ریاضی، و یا خوابیدهای. خوب شد که اسبابکشی کردید و حالا تو دوراهی نیستم که اگر بهت زنگ بزنم چه خواهد شد؟ حالا هیچ. حالا من به زندگی تو هفده ادامه میدهم و تو با جای دو نفرهمان - که حالا یکنفره شده - تو حیاط پشتی، بالای آن درختها، بالای کوهها، روی پلّهها و حتمن مینشینی آجرهای زرد را نگاه میکنی. شاید آن قدر سرت شلوغ است که وقت نمیکنی بروی بنشینی آنجا و اصلاً شاید آنقدر وقت نداشته باشی، که به من هم فکر نکنی. اینجوری من کمکم از تو سلّول های مغزت میروم تو سلّولهای عقبتر، عقبتر، عقبتر و بنگ! از سوراخ گوشت میافتم بیرون. بعد خودم را جمع میکنم و رو پلّهها مینشینم و زانوانم را بغل میکنم و خوشحالم که آن قدر کوچکم که کسی من را نمیبیند. به اندازهی یک بند انگشت. به اندازهی هیچ.
[موسیقی پسزمینه؛ If I Lose Myself ]
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |