نمیدونم چرا خیلیها فکر میکنند به تکفرزند ها خیلی خوش میگذره و زندگیشون همهچی تمومه. شایدم تکفرزندهای دیگه مثل من نیستن؛ چه بدونم. ولی کسی نمیدونه وقتی من صبحها بیدار میشم و تو جام غلت میزنم و بلند نمیشم، دوست دارم یکی بیاد یه پارچ آب بریزه روم و من بلند شم سرش غر بزنم و با هم کتککاری کنیم، یا مثلاً قبل از روشنشدن هوا بریم تو کوچههای خلوتمون بدویم. وقتی مامان و بابا خونه نیستن من به اندازهی یه نفر شیرقهوه درست میکنم، میتونم کلّ یه خربزه رو بخورم و کسی بهم چیزی نگه، یا سرم غر نزنه وقتی وسط هندونه رو برمیدارم برای خودم. کسی نیست با هم لباسهامون رو ست کنیم یا یواشکی لباسهای همُ از کمدهامون کش بریم؛ یا با هم لباسهامونو بشوریم و با هم اتوشون کنیم و بوی شامپو ی مانتو و شالهای نخی و حریرمونُ حس کنیم. دلم میخواست یکی بود که از بیرون که میاد من خوشحال بشم، اون یه چیزی داشته باشه که سورپرایزم کنه؛ مثلاً برام نونخامهای بخره یا پاستیل، یا کیک لواشک، بعد بشینیم با هم بخوریم. یا یکی باشه که بعدازظهر های بهاری، با هم دراز بکشیم رو اون قسمتی از موکت که یه ذرّه آفتاب از پنجرههای رفلکس میتابه روش و دستامونُ قلّاب کنیم زیر سرمون و هرکدوم یه گوشی هندزفری رو بذاریم تو گوشمون و آهنگ گوش بدیم؛ یا بشینیم موهای همدیگه رو شونه کنیم و ببافیم. یکی باشه که سنّش به من نزدیک تره، و خب میفهمه بعضی حسهای من رو. وقتی باهاش حرف میزنم شروع نمیکنه منبر رفتن و اینکه «وااای، خجالت بکش، تو خیلی خوشبختی. انقدر غر نزن» بلکه انقدر خوب و ساکت به حرفام گوش میده که دلم میخواد بغلش کنم. میدونه وقتی میگم دلم میخواد سر به تن هیچکدوم از آدمای دنیا نباشه، یا وقتی میگم دلم نمیخواد برم مدرسه یعنی چی. اصلاً همچین چیزایی رو شاید هیچوقت نگم چون حتماً اونقدر خوشحال و خوشبختم که اینا به چشم نمییان. ولی خب الان که نیستم. الان وقتی آشپزی میکنم یا کیک میپزم – که تهش یا خمیر میشه یا میسوزه – کسی نیست با هم آشپزخونه رو منفجر کنیم یا آرد بپاشیم به کاشیهای دیوار یا رومیزی رو روغنی کنیم یا سسگوجه مون آبکی بشه یا کف آشپزخونه پر از لکّههای روغن و گوجه و شکر و آب ِ میوه و آرد بشه. – مثل رامونا و بیزوس، اون قسمتش که تصمیم گرفتهبودن شام درست کنن و آشپزخونه اونقدر کثیف شده بود که سر میز شام شمع روشن کردن و بعدش از آشپزخونه در رفتن :د – و کسی نیست با هم یه خرابکاری انجام بدیم و بعدش ریزریز بخندیم. تو بیرونرفتنا صندلی عقب کلّاً مال منه، تنهایی به بیرون نگاه میکنم، تنهایی عکس میگیرم، با کسی سر دوربین دعوا نمیکنم، و چون کسی نیست باهاش بدوم و دیوونهبازی دربیارم میشینم یه جا و غرغرهای مامانمو گوش میکنم؛ خب اگه اون یه نفر بود، این غرغرا نصف میشد بین دوتامون. الانم نشستهم یه جا اینا رو مینویسم. هیچ اتّفاقی هم نمیافته، هیچّی عوض نمیشه و تغییری تو یکجانشستن من بهوجود نمییاد و چیزی از غرغرهای مامان و تنهایی های من و وظایف تک نفره م کم نمی شه. خب که چی اصلاً. من برم تنهایی به کارام برسم.
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |