کماکان آن حس خیلی بد را نسبت به خودم دارم...
خوب یا بد،من عاشق نمایشهای رادیویی ام،آن قدیمی ها را با فاصله ی خیلی زیاد،بیشتر از نمایشهای جدید دوست دارم.
صداهای آن قدیمی ها را که میشنوم همه ی روحم درگیرشان میشود،بین آن همه صدای خوب نمیتوانم بهترینی انتخاب کنم،اکبر مشکین،نصرت اله محتشم و به خصوص مانی و رامین فرزاد و مهناز(که چقدر دوست دارم صدایش را،مخصوصا وقتی در یکی از نمایشها گریه میکرد! و کشتم خودم را بفهمم فامیلی اش چه بوده که نشد،اگر 50-60 سال زودتر به دنیا آمده بودم بخاطر صدایش هم که شده عاشقش میشدم و به خواستگاریش می رفتم!)
امروز یک جایی در مورد رامین فرزاد میخواندم،که چه زندگی رقت باری داشته در اواخر عمر...اعتیاد و ...و چقدر دلم سوخت..آن صدای گرم و معصوم...
الان دارم قسمت آخر نمایش "گلی از بوستان خدا" را برای nامین بار گوش میدهم...
بی جنبگی ام از کنترل خارج شده الان!دوست دارم برگردم عقب و با مریم این داستان که مهناز اجرا میکند نقشش را ازدواج کنم!!!
خجالت آور است!!!!