چرا همه چیز انقدر مبهم است؟
نه از درست بودنش مطمئن هستم و نه با قاطعیت میتوانم بگویم اشتباه است.
نمیخواهم فکرم بیش از این درگیر شود اما مگر میتوان جلوی فکر و خیال را گرفت؟؟
این دیگر چه مدلش است واقعا؟
من که هر چه فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم،کاش کسی بود و میگفت الان من در حال مجازات شدنم یا این پاداشی از جانب خداست برای خوبی های نداشته ام؟؟؟
در حال حاضر کلافه ام!
چه میشد اگر این دنیا این همه قاعده و قانون نداشت و من الان میتوانستم همه قول و قرارها را بشکنم و کاری را انجام دهم که حالم را خوب میکند...
مگر قرار است چقدر زندگی کنیم؟مگر این شور و شوق تا کی در وجود ما زنده است؟تا کی حوصله ی گل گفتن و گل شنفتن داریم؟
اصلا من مانده ام! اگر قصدت این باشد که کار خیلی بد و غیر اخلاقی انجام دهی هیچ مشکل و محدودیتی وجود ندارد و به راحتی به هدفت میرسی اما اگر برعکس این باشد و بخواهی کار مثبت و خوبی را انجام دهی مدام دچار مشکل و گرفتاری و دردسر میشوی!
همه زندگی ما همین بوده...هیچگاه قدر لحظه های ناب زندگی مان را ندانستیم و همواره حسرت گذشته را میخوریم...
پی نوشت:
سه هفته گذشت و مثل اینکه قرار نیست این سرماخوردگی دست از سر من بردارد.