در حالی که خمیازه های عمیقی میکشد برایش تصویر میکنم زمانی را که در اتوبوس نشسته ام و هوا کم کم تاریک میشود.صدای حرف زدن مسافران رفته رفته قطع میشود و آرام آرام به خواب میروند و جز صدای موتور اتوبوس چیز دیگری به گوش نمیرسد.
من در حالی که هدفون در گوش هایده یا قمیشی گوش میدهم، از پنجره اتوبوس به جاده خیره میشوم ... چشمانم سنگین میشود و کم کم خوابم میبرد....
احتمالا چند ساعت بعد از خواب بیدار میشوم،نگاهی به ساعت مچی ام می اندازم،در تاریکی اتوبوس به سختی صفحه سفید ساعتم را میبینم،3 صبح است...
از چند صندلی عقب تر صدای پچ پچ زن و مرد جوانی را میشنوم،صدای رادیوی اتوبوس هم به گوش میرسد...گوینده ی رادیو با صدای آرام و گرمش شعر میخواند...همه چیز آرام است...زندگی ریتم کند و آرامش بخشی به خود گرفته...
کمی روی صندلیم جابجا میشوم،یکی از گوشی های هدفون را که از گوشم درآمده سرجایش میگذارم...داخل ام پی تری پلیرم میگردم دنبال آهنگ طلوع قمیشی،صدا را کم میکنم،نگاهم را به جاده میدوزم و سعی میکنم به بهترین و شیرین ترین خاطرات زندگی ام فکر کنم...
کاش هیچگاه این جاده به انتها نرسد...