در واقع زندگی به تلخی و سنگینی نوشته های این صفحه نیست.ساعتها و روزهای خوبی هم هست که ثبت نمی شوند،شاید به این دلیل که فکر میکنم اگر زیادی به آنها فکر کنم یا در موردشان بنویسم مثل ماهی از دستانم می لغزند و از دستشان میدهم...
این صفحه ی مجازی به نوعی غار تنهایی من است،شاید جای دوست نداشته ام را پر میکند،دوستی که از بد روزگار فقط همنشین ناله ها و گلایه ها و درددلهای غم انگیز من شده...
فکر میکنم دو بار اینجا این جمله را گفتم،لازم است برای سومین بار هم اعلام کنم که همه رنجی که می برم از خریت خویشتن است.حماقت و بچگی های من تمامی ندارد ظاهرا.دستی دستی خودم را گرفتار میکنم.
نمیدانم چرا نمیتوانم مثل میلیون میلیون آدم نرمال روی زمین،آدم وار زندگی کنم.نمیدانم کار باید به کجا برسد،چه اتفاقی باید بیفتد که نیفتاده هنوز،چه چیزهایی باید بشنوم که نشنیدم که سرم به سنگ بخورد و دست بکشم از این حماقتهای بچه گانه.
از خودم شاکی ام،متاسفانه اینجا هم نمیتوانم همه چیز را بنویسم،اما به حد بی نهایتی از خودم متنفرم در این لحظه،همه چیزم را بی ارزش کردم،همه چیزم شده دم دستی،خودم را بی شان کردم،خودم را بی شخصیت کردم.
نمیدانم این چه افکار ساده لوحانه ای است که من دارم،چرا فکر میکنم در ارتباط با آدمها،ایجاد حس مشترک کار خیلی سختی نیست و هر وقت احساسی نسبت به کسی دارم،یقینا او هم چنین حسی دارد.چرا بیش از حد به حس ششم لعنتی ام اعتماد میکنم...
من اگر به جای اینکه فقط اسم مرد را یدک بکشم،کمی جنم مردانه داشتم،وضعیتم این نبود،به این سادگی خودم را در معرض قضاوت و مقایسه ی دیگران قرار نمیدادم...
کاش میشد کسی را خبر میکردم بیاید تا جایی که میخورم کتکم بزند!