عاشقي به سبك من
عاشقي به سبك من
مهربانم بعضي وقتها يك كلمه يك جمله مي تواند در سرنوشت آدمها تاثيري بگذارد كه فكرش را هم نمي كنيم
مهربانم وقتي كودك محصل بودم بسيار تند مي نوشتم بسيار تند مي خواندم بسيار پر شور و هيجان درس مي خواندم هر كسي به من توجه مي كرد مي گفت
چه خبر است مگر كسي دارد دنبالت مي دَوَد كه اينطوري مي نويسي و مي خواني ؟
حالا كه خوب فكر مي كنم مي فهمم و دلم مي خواهد به همه ي آنها بگويم
آري كسي به دنبالم مي دويد كه حالا فهميده ام نامش روزگار بود حالا فهميده ام كه اگر مي گذاشتند همانگونه به سرعت از لحظه هايم استفاده كنم اين روزگار حسود به گرد پاي روياهايم هم نمي رسيد
حاسدان روزگار نادانسته مانعي شدند بر سر راه رسيدن هايم تا اينكه روزگار به من رسيد و با تمام حسادت و بدتينتيش يك سييلي محكم بر تمام روحم كوبيد
و حالا هر چند جلوي روزگار به لطف خداوند هنوز كم نياوردم اما توانست ريشه ي تمام هيجان ها و شوق هايم را بِخُشكاند
مهربانم گاهي نبايد از هيچكس حتي انتقاد كرد شايد سرنوشت دستش را گرفته و او را مي دواند تا روزگار
بد تينت به او نرسد
سرنوشت من به خاطر حسودي بد تينتان روزگارم قدرتش كافي نبود سرنوشت من هر قدر تلاش كرد نگذاشتند قدم هاي سعادت پيشه ام را بردارم
مهربانم اگر خداي بي همتايم نبود اگر صبوري به من نمي بخشيد نمي دانم با اين سييلي روزگار چه بر سرم مي آمد
مهربانم وقتي باران مي بارد تمام سرنوشت خوبم را از خدايم درخواست مي كنم
مدتهاست كه ديگر برايم هيچ حسي زيبا نيست دوست دارم به سبك رنگين صفتان زندگي كنم
من فكر مي كنم ديگر بايد دست از وفاداري به عشقي كه ريشه اش منت و آخرت طلبيست بردارم ديگر وفاداري من براي هر مهرباني به پايان رسيده ديگر مي خواهم به سبك شاد ترين آدمها زندگي كنم
آخر مي داني اين روزها آدم ها براي خوبي ها فقط تماشاچي خوبي هستند اين روزها آدمها بدي ها را زودتر از خوبي مي بينند مي پسندند
پس هرگز از من خورده نگير من مي خواهم ديگر به سبك روياهايم زندگي كنم بدون تو بدون تمام گذشته بدون هر آنچه كه تصور تو و حاسدان روزگارم است
من مدتهاست عشق تو را به طوفان زمستان سپرده ام و حالا نسيم پاك خوشي هاي بهار را با تمام وجودم حس مي كنم من دوباره به سبك آدمهاي خوشبخت شروع خواهم كرد و معتقدم زندگي بدون عشق زميني هم زيباست و تا شقايق هست زندگي بايد كرد