مهره ی سوخته ...
مهره ی سوخته ...
بهت میگه بهترینی ... عزیزترینی ... هیچکس مثل تو نیست ... تمام زندگیمی ... و .........
شاید اون لحظه باید به خودت بیای و بگی واقعا من اینم ؟؟؟؟ نه اینکه بگی وقتی اون میگه حتما هستم ...!
نمیدونم چی بگم !!! من که این حرفهارو با دل و جون باور کردم ... گفتم وقتی یکی اینطوری منو دوست داره پس من جون میدم براش ... همه ی زندگیمو گره زدم به وجودش ... سالها بی چون و چرا سعی کردم اون چیزی باشم که براش خوبه ...
میدونی تهش چی شد ؟؟!؟!؟ گفت تو هیچ کاری واسم نکردی ...!!! هیچ کاری ! اگه کردی بگو ...
زبونم بند اومد ... دیدم دیگه حرف زدن بی معناست ... باید دق کرد ... مُرد ...!!!
از اون روز دیگه بهم پشت کرد ...
به خودم که اومدم متوجه یه واقعیت تلخ شدم ... اینکه دیگه نباید دست و پا بزنی تا تورو بخواد ...
دیگه شدم یه مهره ی سوخته ... دیگه به دردی نمیخورم که منو بخواد ...!
تمام وجودم یخ کرد از درک این واقعیت که روزی که بدرد می خوردم و همدم بودم همه ی القاب خوب نصیبم شد و حالا که دیگه به درد نمیخورم ، شدم کسی که هیچ کاری نکرده ... غیر قابل اعتماد ... بی عرضه ...
قبلا هدیه خدا بودم و نشونه محبت خدا ... حالا جوری شده با خدا بودنش رو به رخم می کشه انگار من منشا تمام گناه های عالمم ... جوری از مولا و امام دم میزنه انگار من هیچی از این چیزها نمیفهمم ... انگار داره به رخ کافر می کشه اندازه و بزرگی ایمانش رو ...
باشه ...!
کاش عاشق نبودم ... می گفتم یه سری دروغ بهم گفته و گذشته همه چیز و تموم شد ...
ولی من که به راستی و پاکی تو ایمان دارم ... هرگز نمیتونم بگم تو دروغ گفتی ...
هرگز نمیتونم بگم تو بد بودی ... هرگز نمیتونم بگم اشتباه از تو بوده ...
این وسط منه بیچاره موندم که نه دیگه کسی رو دارم ، نه خودمو قبول دارم ...!
اگر کسی بودم ، اگر ارزشمند بودم ، اونی که خودمو با تمام وجود بهش عرضه کردم و گفت منو بهتر از مادرم شناخته ... منو نمی سپرد دست باد تا به هرطرف که دلش خواست منو ببره ...
آه از این احساس بی وجودی ...
حالا مهره ی سوخته ای که بی کس شده میدونی چیکار میکنه ؟ فقط یه جا داره که توش احساس خوشی میکنه ... خیال و توهم ...!!!! کاش میشد همیشه توی خیال و رویا شناور بود و دیگه واقعیت ها رو فراموش کرد ...