دنیای عجیب ...
دنیای عجیب ...
چقدر زود حرفها فراموش میشن، چقدر زود ورقها بر می گرده ... چقدر زود یادمون میره دیگران را ...
چقدر بی هوا غریبه میشیم با هم ... چقدر زود فراموش میکنیم خاطراتو ...
دیشب یه چیزی خوندم که خب یه امر طبیعی بود ، ولی امان از خاطرات ... تا اومدم که با خودم کنار بیام که چه عیبی داره اینو نوشته یادم به یه حرفهایی اومد که نتونستم درکشون کنم ...
یادمه خیلی وقت پیش ، زمانی که جایگاهی داشتم برای خودم ، بهش گفتم یه روزی فلانی میاد و توی دلت جای منو میگیره ... یادم نمیره کلماتش رو ، بهم گفت این چه حرفیه !!! هرگلی یه بویی داره ! هیچکس برای من عزیزتر از تو نمیشه ، حتی اون !!! انقدر ناراحت می شد از این حرف !!! هی دنیا ...
و دل من می پذیرفت و ساده لوحانه تا روزها سرمست بودم از این عشق و علاقه ای که نثارم کرده ...
یادمه از لحظه ای که حرفش پیش اومد من کنارش بودم ... لحظه به لحظه ... تا زمانی که فهمید ... تا زمانی که دیدش ... تا زمانی که ...
ببین چقدر کار دنیا عجیبه ... حالا هروقت می خواد منو عذاب بده ، میگه همه ی وجودم فلانی ... عزیزترینم فلانی ... همه زندگیم فلانی ...
آره خودمم میدونستم یه روزی اینطوری میشه ولی این رسم جوانمردی نیست که کسی رو که زمین خورده ، لگد مالش کنی ...
کاش یادم میرفت این حرفها ... ای کاش فراموشی می گرفتم لااقل کمتر اذیت می شدم ...
خدایا به حق بزرگی خودت امیدوارم که در کنار هم خوشبخت و شاد باشن . الهی آمین