photogragh
photogragh
وبلاگ عزیزم، وبلاگ خیلی خیلی عزیزم، دیشب تازه یادم افتاد که تو را دارم. آخ که چقدر خوب و پذیرایی. می خواهم بغلت کنم، گازت بگیرم و وحشیانه تکانت بدهم چون از بودنت خوشحالم. بابا راست می گوید که همیشه چیزهای مورد علاقه ام را چلانده ام.
اینجا ما خودمان هستیم، خیلی خیلی خودمان که نه، اما به هرحال اینجا هستیم.
و من یادم رفته بود که چقدر به نوشتن محتاجم.
این روزها مثل برق می گذرند اما من هنوز هم ولع یک زندگی هیجان انگیز واقعی را دارم، هر چند خوب می دانم هدیه ای که هر روز به من ارائه می شود اسمش زندگی واقعی است.
گرسنه ام.
دلم برای daydreaming های مه آلودم تنگ شده چون دیگر زمانی برایش ندارم و این می تواند خوب هم باشد.
از دنیای داستان ها جدا افتاده ام: یک زندگی بزرگسالانه، تا کی خودم را ۱۶ ساله می دانم؟
وقتی از خواستن دست کشیدم به دست آوردم.
هیچ وقت فکر نمی کردم به این راحتی باشد.
من نیستم، من هیچ نیستم.
متشکرم. برای همه چیز متشکرم.
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |