سفر به انتهای شهر
سفر به انتهای شهر
تورنادو می غرد. هوا دارد تاریک می شود. دیر می رسیم. تورنادو مثل قیر سیاه است و بر بدنش جای زخم یدارد، با این حال هنوز زیباست. روی بدن داغ و نرمش دست می کشم.
غروب فوق العاده ی اینجا را از دست داده ایم اما هنوز هم چیزهای زیادی برای بهره مند شدن وجود دارد. این بالا گوشه ی ساکتی است که می توانی با آرامش به زندگی پرهیاهویی که آن پایین جریان دارد نگاه کنی، ریه هایت را پر از خلوص کنی و برای دقایقی هم که شده خود خودت باشی. از تورنادو فاصله می گیرم و از مانع های بتنی رد می شوم. از خودم می پرسم اینجا چقدر احتمال کشته شدن وجود دارد؟ آیا دارم کار خطرناکی می کنم؟ برق منطقه می رود. عالی شد.
سه دقیقه با خود درونی ام روبه رو می شوم و بعد برمی گردم به سمت تورنادو. اولین کاری که به محض سوارشدن براو می کنم این است که پشت سرم را چک کنم که قاتل کیسه زباله به سر آنجا پنهان نشده باشد. (دیروز Let me in را دیده ام.)
راه می افتیم پایین.
تا آخر شب اتفاقات شگفت انگیزی می افتد.