روبرت والزر
روبرت والزر
حال و هوای یاکوب فون گونتن را دارم، از آنجا که حال و هوای خواندنش را ندارم. از صبح مانده ام خانه و به یک کار تمام وقت فکر می کنم اما خواهان آسایش و رفاه جسمانی ام. درست مانند او که می گوید عاشق مقررات است تا از آنها تخطی کند. شیفته ی این است که بگویند صبح زود باید بیدار شود و مدرسه را نظافت کند و او با لذت جنون آسایی در تخت باقی بماند. اما من به خواندن ادامه نمی دهم چون ذهن ندارم. "بودن" ام را متوقف کرده ام. نه این که خودم خواسته باشم، فقط می دانم که روز به روز بیشتر نیست می شوم. شخصیتم بخار می شود، احساساتم،..پوف! در هوا پودر می شود و هیچ خواسته ای ندارم. نه شادم و نه غمگین. فقط هستم. خردمند درونم که اکنون شبحی از او باقی مانده متذکر می شود که شاید زیادی در عمل به تعالیم پیش رفته ام. آن قدر در لحظه متمرکز شدم که خاطراتم در تاریک ترین و پایین ترین طبقه ی مغزم سرکوب شد، طوری در دهان گفتگوی درونی ام زدم که زبان را از یاد برد و جوری "راضی ام به رضای خدا و هرچه پیش آید" که انگار تخته پاره ای روی اقیانوس هند هستم.
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |