به کلی فراموشم شده بود که من قبلا در این خانه زندگی کرده ام. این را وقتی به یاد آوردم که دیروز برای اولین بار روی پله نشستم تا بندهای بوتم را ببندم. ناگهان به یاد آوردم که روزگاری روی این پله ها می نشستم تا اسکیت هایم را بپوشم. عشق که به اسکیت ها و دوچرخه ام داشتم را به یاد آوردم. آن موقع ها زندگی چقدر کامل بود. تمام چیزی که می خواستم این بود که دوچرخه سواری کنم و موقع دیدن فیلم های تلویزیون یا خواندن کتاب، خوراکی های خوشمزه داشته باشم. یادم آمد که چطور درباره ی وقتی که دختر جوانی شدم رویاپردازی می کردم، و این که آن موقع اتاقم را چگونه خواهم چید و حالا اتاقم دقیقا همان چیدمان قبلی را دارد. شگفت انگیز بود. برای چند دقیقه به فکر فرو رفتم. اما من دیگر آن شخص نیستم. خیلی دورتر از او دارم قدم بر می دارم و گذشته یک مه غلیظ ناپایدار است. برایم جای تعجبی باقی نمی گذارد. آخر من یک بار مردم و بازگشتم. بازگشتن چیزهایی را گرفته بود و چیزهایی را عطا کرده بود. آن دختربچه، دیگر من نیستم یا من، دیگر آن دختربچه نیستم. او فقط در خطی طولی از زمان (اگر از چالش های بحث زمان صرف نظر کنیم) به من وصل است.
از دبستانم هم دوباره دیدن کردم. ولی نور اتاق دارد کم می شود و من دیگر انرژی نوشتن ندارم.
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |