درخت سبز انجیر
درخت سبز انجیر
داخلی-فضای تاریک
سکوت.
صدای زوزه ی باد.
هوووو...ووووو...
نور ضعیفی در مرکز صحنه روشن می شود.
علی شاه مرادی، سفید پوش، پشت به تماشاچی ها نشسته است.
-می گن، روی موج حرکت می کنن. شاید شما هم شنیده باشین. وقتی میان دسته جمعی میان. پشت سر هم. مثل موج می ریزن رو سر آدم. یعنی می خواید بگید نمی دونید دارم در مورد چی حرف می زنم؟!
فریاد می زند: بدبختـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی!!!
صدای طبل.
از جایش می پرد و رویش را می کند سمت تماشاچی ها. زیر چشم هایش را گرد سرخابی رنگی مالیده، دیوانه وار به این طرف و آن طرف صحنه می پرد و بلند بلند آواز می خواند.
.....
"زندگی ام را دیدم که جلوی چشمم، مثل درخت سبز انجیر آن داستان، شاخه می دهد. هر شاخه، مثل و از سر یک انجیر درشت بنفش، آینده درخشانی به من علامت می داد و چشمک می زد. یک انجیر، شوهری بود و خانواده ی خوشبختی و فرزندانی، و انجیر دیگر شاعره مشهوری، و انجیر دیگر استاد دانشگاه موفقی، و انجیر دیگر ای.جی، سردبیر شگفت انگیزی بود، یک انجیر دیگر اروپا، افریقا و آمریکای جنوبی بود، و انجیر دیگر کنستانتین و سقراط و آتیلا و گروه دیگری از عشاق با نامهای عجیب و غریب و شغلهای غیرعادی شان، انجیر دیگر قهرمان ورزشی در المپیک بود، و بالا و فرای این انجیرها، انجیرهای دیگری بود که دیگر نمیتوانستم ببینم.
خودم را مجسم کردم نشسته در زیر این درخت انجیر، و از شدت گرسنگی در حال مرگ چون نمیتوانستم تصمیم بگیرم کدام یک از آنها را می خواهم برگزینم. یک یک آنها را میخواستم، ولی انتخاب هر دانه به معنی از دست دادن بقیه بود، و همین طور که نشسته بودم، عاجز از تصمیم گرفتن، انجیرها شروع کردند به پژمردن و سیاه شدن، و یکی یکی، روی زمین و کنار من افتادند."
حباب شیشه،سیلویا پلات
بخشی از گزارشی که برای درس مشاوره شغلی نوشتم.