نیروانا
نیروانا
امروز خط یک نواختی است روی تنه یک درخت کهنسال در آریزونا. امروز اسیر افکارم هستم. از همان وقتی که بیدار شده ام این را می دانم.
بعد از چهار سال بلاخره در موزه طبیعی دانشکده علوم به رویم باز شده، ولی فعلا این موضوع نوشته ام نیست.
سر آخرین کلاس طاقت فرسای روش تحقیق نشسته ام و دلم می خواهد بلند شوم به استادی که ترم های اول مشت مشت مثبت به طرفم پرت می کرد اما امسال مدام یقه ام را به خاطر غیبت هایم می گیرد، بگویم:«استاد عزیز، آخر من قرن هاست که از این کلاس مهاجرت کرده ام. دانشگاه خوارزمی از آن «من» دیگری بود که از دنیا جز کتاب هایش هیچ نمی دانست و تصور می کرد آن ها دریچه ای به شناخت دنیا هستند، که خب نبودند.»
به خودم می پیچم تا جلوی چشم های تیزش، عادی رفتار کنم.
ضعف دارم و خودم را خوب ادراک نمی کنم.
بی تاب بودن برای تحقق یافتن بخشی از زندگی ام که تصورش بدون کنترل من در سرم شکل می گیرد، انرژی ام را می بلعد.
افکارم که شاخه شاخه شکل می گیرند و احساساتم که من را در یک نقطه نگه می دارند، وحشی اند، آماده برای فرو بردن من، و هرچه از بردباری ام باقی مانده.
an unique mind را با کندی می خوانم. ساعات بعد از نهار کش می آیند. بی حس تر از آن هستم که دلم به حال خودم بسوزد. در نمازخانه دراز می کشم. بیشتر کلاس ها دیگر تعطیل شده اند و دانشگاه خلوت است.
یک بار خیابان اصلی را گز می کنم تا ساعت کلاسم فرا برسد. از برنامه درسی شان عقبم، خیلی عقب.
بعد از کلاس گپ صمیمانه ای با مدیر موسسه دارم، که روزم را می سازد.
«شما اولین تجربه تدریس تون بود دیگه؟ با این حال علاوه بر تدریس من از کلاس داری تون هم خیلی راضی بودم. پریا هم به نسبت ترم های قبلی خیلی رفتارش بهتر شده»
پاولف، اسکینر، ثرندایک و بندورا را می بینم که از پشت سر مدیر موسسه به نشانه رضایت دست تکان می دهند. توی دلم می گویم:«بلاخره ما هم یه نیمچه روان شناسیم»
ما که با انواع و اقسام بحث های خشک کاری از هم فاصله داشتیم، جلو می آییم، بین مان شعله گرم ملایمی وجود دارد. قرار است از اینجا به موسسه پرطمطراقی بروم، ولی دلم می خواهد در ارتباط بمانیم.
به من می گوید که در این موسسه همیشه به روی من باز است.
وارد اتوبان می شوم. غروب پشت سرم را از آینه می بینم. حس عمیقی را در قلب آدم فرو می کند. چه برسد به قلب یک آدم منتظر با خیالبافی های افسارگسیخته.
دارم غروب را به طرف تهران ترک می کنم که ناگهان می بینمش.
بزرگ تر از هر زمان دیگری که به خاطر می آورم در آسمان ظاهر شده. همیشه به عکس های فوق العاده زیبا و اعجاب انگیز عکاسان نجومی شک داشتم که واقعی و دست نخورده باشند اما دیدن ماه به این بزرگی همه تردیدها را کنار می گذارد.
به مامان قول داده ام موقع رانندگی عکس نگیرم.
سر قولم می مانم.
دیگر وجود ندارم. باید دست بشویم از افکارم، و احساساتم را مانند پاف اودکلن رها کنم. می دانم این بار هم اشتباه است. هیچ اتفاقی نخواهد افتاد.
با این حال، امشب همه تصمیم دارند خوشحال باشند، هوا هم هم چنان عالی است و من هم شانه بالا انداختن را خوب بلدم.