مارپیچ ها
مارپیچ ها
هرچقدر ناقص و بی انسجام، می دانم که باید این نوشته را با کمک گرفتن از مفهوم بی واسطگی، منتشر کنم.
در هفته ای که گذشت چندین بار صفحه ورد را باز کردم تا برای وبلاگ مطالبی بنویسم. ایده ها، حاضر و آماده بودند اما نمی توانستم تمرکز کنم و به وضوح آنها را ببینم. کلمات فرار می کردند و من را با مفاهیم ناتمام تنها می گذاشتند.
در نگاه اول، این اتفاق یک خیزش عظیم است به سمت پسرفت، برای کسی که از شانزده سالگی هر روزش را با ساعت ها نوشتن گذرانده است. نوشتن، دیوانه وار، حتی شده صفحاتی از گزارشات روزانه، برنامه تغییرناپذیر هشت سال گذشته من بود. گاهی احساس می کردم که بر لبه تیغ وسواس راه می روم، اما نمی توانستم خودم را متوقف کنم. جستجو می کردم، بررسی می کردم، معنی می یافتم، شگفت زده می شدم، ایده های جرقه مانند پیدا می کردم و نوشتن را "درمان" خودم می دانستم. تا زمانی که ضرورت تغییر از راه رسید. دوره جدید زندگی از من می خواست نو شوم، از گذشته ام درس بگیرم اما آن را به شکل سند مکتوب مغلمه ای از احساسات، هیجانات و اتفاقات، بر دوشم حمل نکنم. علاوه بر آن، اگر بدون برنامه قبلی می مردم، چه بر سر تلی از دفترهای تلنبار شده در انباری می آمد؟
همه دفترها را در حیاط آتش زدم. خب، اگر بخواهم دقیق تر بگویم بعد از سوزاندن سه چهار دفتر اول، دود غلیظی همه جا را گرفت که باعث شد بابا با عصبانیت بالای سرم ظاهر شود و از من بخواهد روش دیگری برای از بین بردن زندگی قبلی ام پیدا کنم. این شد که تا تاریک شدن هوا در حیاط نشستم و دفترها را پاره کردم.
آزاد شدم.
بعد از آن، معدود دفعاتی پیش آمد که به ذهنم اجازه بدهم از طریق نوشتن فکر کند. انگار بخشی از وجودم بسته شد. کوچک ترین تمایلی برای ظاهر کردن کلمات روی کاغذ، مثل تلاش برای نوشتن به یک زبان باستانی فراموش شده بود.
و حالا دوباره اینجا هستم.