اولین مراقبت
اولین مراقبت
کار بهداشت رو به پارتی دارها میدن...سرپرستی خوابگاه رو هم همینطور...به پارتی دارها میدن...البته من خودمم زیاد روحیه ام به این کار نمیخوره...خدایا یه مدرسه جمع و جور با کار کم برای سالهای باقیمانده میخوام
امروز بعددمدرسه با ر جون رفتیم رستوران ناهار خوردیم...این ر جون ادم و تو این موارد خفه میکنه..ولی بالاخره رفتیم...هی میگفت من مرد خوشم نمیاد...این رستوران بد...بهش گفتم تا آخر غذا یه کلمه نق بزنی وای به حالت...
یه دست لباس ورزشی هم خریدم...فقط مشکلم اینه یه اپی لیدی برای بدنم نخریدم...باید اونی که تو بانه بود میخریدم...کاش اصلا لیزر نمیرفتم
.....
رفتم بازار یه شیور مردانه گرفتم...گفت کارش خوبه...تا ببینم...چون دوست دارم کاملا تمیز برم کلاس...کاش وقت بود میرفتم یه آرایشگاه خوب و موهامم با یه مدل قشنگ کوتاه میکردم...چون همیشه خودم موهای خودم و کوتاه کردم...دوست دارم رنگ هم بزنم ولی میترسم سفید بشه و تند تند به رنگ احتیاج داشته باشه...فعلا 5 تار موم سفید شده...دوتاش جلوی پیشانیمه همیشه قیچی میکنم...
امروز اونقد پیاده روی کردم پاهام در د میکنند...
اما بهترین صحنه امروز تو بازارچه...یه ماموستای جوان بود...یه قبا از اینایی که جلوش بسته تنش بود...تمیز و اتو کشیده و رنگ شاد زیتونی...فک کنم عمامه اش سفید بود...ریش سیاه و انبوهش از سیاهی برق میزد ...سرحال و شاد بود...دوشادوش خانمش...حالا خانم یه پیرهن قرمز شاد تنش بود...لبه های پیراهن کوردیش و از زیر چادر مشکیش دیدم...یه قرمز خوشرنگ...خانم نقاب داشت فقط چشمهاش و یه ذره از دماغش بیرون بود...با اینکه نقاب داشت شادی رو تو صورتش از پشت نقاب میشد تشخیص داد...داشتن با ماموسا که احتمال زیاد همسرش بود پچ پچ میکرد...صدای خنده خانم و از زیر نقاب شنیدم...اصلا انگار نه انگار اون همه آدم دور و برشون بود...کاملا حواسشون در حین راه رفتن هم به هم بود...توی اون همه بی حجابی مثل دوتا گل رد شدن
احتمالا تازه عروسی کرده بودن چون هر دو جوان و شاد بودن...همه اینها رو در کمتر از 20 ثانیه دیدم ولی کاملا تو ذهنم موند...تو دلم چند لحظه به اون خانم به حجابش به همسرش و به اینکه نیمه دوم و ایمانش تکمیل شده حسودیم شد ولی فقط یه ذره...بیشتر از شادیشون شاد شدم...ددگ هم با من بود ...اونم با من موافق بود