سومین روز
سومین روز
از بس ظرف شستم و جارو کردم کمرم و شانه هام درد میکنند...تقریبا یه خانواده 5 نفری ..سه تا داداش و دوتا دختر و یه بچه کوچولو...ددگ بچه اش نمیذاره کاری بکنه...امتحان دانشگاه هم داره...الان شوهرش بچه رو برده بیرون تا اون درس بخونه...من و رمی فردا ساعت هشت میریم...ددگ ساعت سه...چون ددگ امتحان داره و متی هم نمیذاره کار بکنه...مجبور شدیم فکر ناهار فردا را هم بکنیم...سبزی دلمه خریدیم ...پاک کردم و شستم و خرد کردم...سه تا کار سخت...یه کیلو سبزی بود کمرم شکست
آخر شب میپچم میذارم تو قابلمه برای فردا ظهر...اشتباه کردم گفتم جمعیت زیاد خوبه...جمعیت زیاد وقتی خوبه که پول زیاد هم داشته باشی مستخدم بگیری...والله..الان پسرها میخورن و میخوابن ...من مث کلفت جلو دستشون کار میکنم...البته خوب اونا کارای بیرون و انجام میدن...خرید و نان گرفتن و ...ولی قابل مقایسه نیست
باید مث ماشین کوکی سر ساعت چایی دم کنم صبح و عصر و شب...سرموقع سفره پهن کنم...بعد جمع کنم بعد ظرف بشورم...این یه زن خانه داره
ترجیح میدم نویسنده و شاعر و معلم باشم...شوهر و بچه پیشکش نخواستم...
الان بستنیم و میخورم...چایی هم دم کردم برای امی ولی مسجده...تا برگرده سرد میشه...
بهترین کار اینه منم مث س به فکر یه آپارتمان برای خودم تنهایی باشم...
هیکل اون شعر مسخره چیه گذاشتی...منظورت اینه من..برو پی کارت از جلو چشمم دور شو..
...
شب خونه شلوغ شد...زن داداش و بچه اش هم اومدن..شوهر خواهرمم بود...طفلک ددگ اصلا درس نخوند...شام رو اون درست کرد...به مهمونا هم چایی داد..عصر هم خاله و دخترزاده اش اومده بودن...حالا میدونم س چ زندگی داره... چون جمعیت ما زیاده مهمونی کم میریم و در نتیجه مهمون هم کم میاد...تازه وقتی بیاد دلبخواهیه...چون بقیه هستن من بیرون هم نرم اتفاقی نمیفته...این یه نعمته بزرگه
دلمه رو گذاشتیم برای شام فرداشب...احتمالت مامان اینا پس فردا برگردن...داره بارم سبک میشه...فقط فردا مونده
فردا امتحان درس خودمه...برگه ها و لیست و نمرات...دوباره خرداد اومد...ولی دیگه اعتراضی ندارم...چون شغل شریف و راحتی دارم
خیلی خوابم میاد