مسافران
مسافران
بین خواب و بیداری بودم که رفتن...ولی به محض اینکه صدای بسته شدن در و شنیدم از خواب پریدم...آخه کسی خونه نبود...دوتا برادرم خونه بودم که اونا طبقه پایین خواب بودن ..
طبقه بالا که من توش بودم خالی بود...جای مامان و بیه و بقیه خالی بود...همه جا رو ریخت و پاش کرده بودن..دیگه نتونستم بخوابم...شروع کردم به نظافت چون کمی میترسیدم از حیاط و پشت بام شروع کردم...اونجا بیرون بود و نزدیک اتاق برادرام....حیاط و پشت بام و جارو زدم...بعد اتاقا...بعد لباسای تو لباسشویی و در آوردم پهن کردم رو طناب...ظرفا رو شستم و آشپزخانه رو تمیز کردم و چای دم کردم...همه آشغالا رو گذاشتم تو پلاستیک گذاشتم تو حیاط تا ماشین آشغالی اومد آماده باشه رمی بده ببردش...
الان که کارا تمام شده پاهام درد میکنه...واقعا کار خونه سخته...هنوز ناهارم مونده....رمی رفت امتحان و امی جان که هم که مامان اینا رو برده بود فرودگاه برگشت و الان تو هال خوابیده برای همین یه کم خیالم راحته و میتونم بخوابم
.....
ظهر براشون ماکارونی درست کردم...خیلی خوب در اومد...فقط مشکل پاهام بود که خیلی درد میکرد...همیشه همکارای متاهل میگن ما میایم مدرسه استراحت میکنیم...یعنی کار خونه خیلی سخت تر از کار بیرونه...واقعا راست میگن
متی و مامانش هم اومدن ...مامان متی ماکارونی نمیخوره..باباشم ...خدا در و تخته رو جور کرده...فقط مامان متی ظهر بی ناهار موند...البته یه چیزای خورد ولی غذای گرم نداشت.
بیدون اس داد که تو حرمن...حدود ساعت نه و نیم صبح رسیده بودن مشهد...نزدیک ساعت سه هم تو حرم بودن
.....
حسابی خسته شدم...امروز فقط سه ص قرآن خوندم...ص 26و27و28 بقره..دیگه کشش ندارم