مرا بر آتش سوزان نشاندی و ننشستی
مرا بر آتش سوزان نشاندی و ننشستی
دلم بسوخت به آتش پناه بر چه برم
نشاند اشک به چشمم زغم و سینه درم
هزار واژه گنگ است همدمم شب و روز
سرم به همهمه گرم است و فکر بی ثمرم
امید میرود اکنون و آرزو پامال
ز شکوه می کشم آهی ز خویش بیخبرم
کجاست آنکه ز مهر و زعشق می داند
ندیده ام به جهان وز همیشه خسته ترم
نه پای رفتن و نی تاب ماندنی دارم
کجا توان که بمانم کنون که دربدرم
"رها" دلی که ببستی به قهر بشکستست
غم نبودن او وه شکسته این کمرم
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |