پامال جفا
پامال جفا
آمدی تا که از این رنج درون
گیرم آسودگی از درد فزون
نقش رخسار دلم را نقش است
نتوانم روم از ورطه برون
تیر مژگان زده ای بر دل من
از دو چشمان درخشان فسون
آرزوها همه بر باد شدست
وه چه زیباست رخش گندمگون
سرنوشتم به عبث دست من است
ره دیگر زده است او اکنون
آنکه پامال جفا کرد "رها" زندگیم
صورتی بود لطیف و گلگون
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |