اشتباه
اشتباه
زمانی که نوجوون بودم... دوران دبیرستان فقط به کار فکر می کردم. بخاطر همین راهم رو کشیدم و رفتم
حسابداری... به عشق بازار کار...
دانشگاه هم قبول شدم و با سختی کاردانی گرفتم... ترم آخر وقتی حمله های پانیک شدید شد
دیدم مغز ریاضیم نابود شده... فقط یکم فشار کافی بود تا کلافه شم... سرم سنگین شه
و حس کنم دیگه نمی تونم فکر کنم....
مثل همین الان که تمام سرم درد میکنه...
حس به درد نخور بودن دارم... حس یه آدم خنگ و ابله... که نمی تونه از فرمول ها استفاده کنه...
نمی دونم شاید هم بخاطر استرس های دوران تحصیل بود که همین الان هم
وقتی جزوه هام رو باز می کنم حالم بد میشه...
+ تغییر رشته بده...
چشم... ولی چی؟ هر رشته ای برم وضع همینه...
ببین به کجا رسیدم که میگم بذا بذارم و برم... تو گناه داری... با من چکار میخوای بکنی؟
ولی اگه برم دیوونه میشم...
اگر هم بمونم می ترسم تورو دیوونه کنم...
من می ترسم... خیلی می ترسم...
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |