کسل
کسل
همیشه یکی از بزرگترین ترسهام این بوده که تو زندگی مشترک هم همین
حالی رو داشته باشم که الان دارم....
یه رخوت بی سر و ته... یه جور بی حوصلگی مزمن...
من بیحالم... زیاد فکر می کنم... همین زیاد فکر کردن جلوی تحرکم رو میگیره...
بخاطر همینه که مجتبی نمیذاره فکر کنم... تو خیال برم... می کشدم بیرون...
مثل نیروی محرک، مثل تسریع کننده...
بهم قول دادیم بهترین زندگی رو بسازیم... میخوام نقشم رو درست ایفا کنم..
میخوام سفت پشتش در بیام...
دوشادوش هم... با هم... ما میتونیم...
ما خوشبخت میشیم...
خدا؟ کمک...
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |