غریبانه
غریبانه
امروز خواهرک رخت سفر به منزل شوی بست...
راهی شد و ما نظاره گر بودیم...
شاداب بود و بشاش... خداروشکز...
چند ساعت بعد ما ماندیم و خانه... سوت و کور... با رخوت وحشتناک...
من و خواهر خیره به هم... افسرده...
مادر رفت و برگشت... کمر به تغییر دکوراسیون بسته بود...
همه چیز جا بجا شد... برای سه نفر...
انگار که همیشه سه نفر بوده ایم...
بغض کردم... " اینا ما رو دوست ندارن" " منتظر بود سولماز بره" " جاش خالیه"
جایش خالیست که خانه نو نوار را ببیند. که هفته بعد می بیند...
سرم را روی بالشش گذاشته ام ... نم اشک از گونه ام چکید...
عجیب حس تنهایی میکنم... ~___~ :')
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |