...
...
این حرف ها رو نشد به خودش بگم... چون باید از غصه فرار کنیم...
اگر توان داشتم اگر ممکن بود یه دیوار حسی دورش می کشیدم که دیگه هیچ چیز... هیچ کس... هیچ اتفاقی نتونه آزارش بده...
یه دیوار که نذاره حرف های آزار دهنده رو بشنوه... نذاره مشکلات مالی و خانوادگی معذبش کنه...
ذهنم هزار تیکه اس... فقط با یه نگاه به جسمش می تونم تمام زجری که این سال ها کشیده ، علی الخصوص
دوسال پایانی تا آشناییمون رو ببینم... فقط بغض...
من جای جای این تن رو بوسه بزنم کمه... کار شریف و پر زحمت... به امید یه لقمه نون حلال و بی منت...
یه مرد روبرومه... که میگه آرامشم تویی...
فکر کن... من طوفان زده آرامش این مردم...
مردی که خیلی اوقات از محبت های کلامیم ساکت میشه... چون خجالت میکشه...
مردی که تمام شرمش... تمام ترسش... فرو ریختن دیوار اعتماد منه...
هیچ چیز به اندازه دیدن رنجور شدنش عذابم نمیده... اگرچه بزرگترین همت دنیا تو همین
جسم به ظاهر رنجور خوابیده و سر موقع طغیان میکنه...
" انقدر تورو دوستت دارم... که باورش آسون نیست... آخر میشی مال خودم ... دنیا که بی قانون نیست"
"انقدر تورو دوستت دارم.... که صد دفعه ام بمیرم... باز عاشق تو میشم و باز دستاتو میگیرم "
دار و ندار من... دنیا نذاره هم... دوستت دارم :')
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |